۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

مسعودی روایتگر فاجعه بود





دکتر یدالله آقاعباسی در مراسم شب محمدعلی مسعودی:
مسعودی روایتگر فاجعه بود


محمد علي مسعودي قصه نويس فاجعه است.از دست رفتن خود او هم چيزي مترادف فاجعه يا ضايعه است. در چنين مواقعي زبان به درستي نمي گردد.اين مصداق گفته شاعر است كه مي گويد: «در مردگان خويش نظر مي كنيم با طرح خنده اي». به چنين مرگهايي ، در اوج پختگي و باروري و بعد از سال ها كوشش،رنج و جستجو، حالا زماني كه بايد اين درخت تناور به بار بنشيند و به خاك مي نشيند، جز فاجعه چه مي توان گفت؟
تازه،راجع به خود «فاجعه» چه مي توان گفت؟ همين است كه مي گويم زبان در كام نمي گردد.شما در مقابل چراغي هستيد كه استعداد بر افروختن و پرتو افكن داشت و حالا خاموش شده است. در مقابل تراژدي نيستيد كه دنبال خطاي تراژيك بگرديد.از تراژدي تماشاگر نيرو مي گيرد.در فاجعه به قول هوارد باركر منتقد هم رنج مي برد و تماشاگر تقسيم شده، ناراحت يا شگفت زده به خانه ميرود. همه اش رنج است.

«زادنش به دير خواهد انجاميد
خود اگر زاده تواند شد
آندلسي مردي چنين صافي
چنين سرشار از حوادث»

اين همان حسي است كه لوركا هم براي دوستش ايگنا سيو سانچز فحياس داشت:فاجعه.روايت فاجعه. و اين همان كاري است كه مسعودي در اغلب قريب به اتفاق قصه هايش مي كرد . من معتقدم مسعودي راوي فاجعه بود. به قصه هايش نگاه كنيد. در اغلب اين قصه ها كسي قصه را روايت مي كند كه كسي را از دست داده، دوستي ،عشقي،فرزندي،خوشاوندي و همه اش هم فاجعه است : شكستن پل، غرق شدن، خفه شدن،قتل، سوختن، تصادف، انفجار نتيجه هم هميشه فشار فاجعه است. به دو نمونه اشاره مي كنم:
در يكي از داستان ها زني را از كودكي تا بزرگسالي نشان مي دهد كه همه اش دلشوره ي خبر مرگ عزيزانش را دارد.در ده سالگي جسد سوخته پدرش را مي ياورند، سال بعد خبر مرگ مادرش، بعد جسد برادر بزرگ كه به اجباري رفته بر مي گردد و حالا هم كه موهاي سرش سفيد شده، نعش پسرش را آوردند.

جان ميلينگتون سينج نمايشنامه نويس ايرلندي در نمايشنامه «سواران دريا» روايتگر همين موقعيت است. حالا هم زني هست كه دريا همه كسانش را ازش گرفته:
موريا –حالا همه رفتن و هيچ كار ديگه اي نيست كه دريا بتونه با من بكنه... ديگه مجبور نيستم وقتي باد از جنوب مي كوبه و از شرق صداي موج بلنده يا وقتي غرب دريا متلاطمه و دو تا موج به هم مي كوبن و صدا ميدن،پا شم گريه كنم و دعا بخونم... وقتي زناي ديگه نوحه سرايي مي كنن،كاري ندارم ببينم دريا در چه حاله.
واين يعني فاجعه.به همين سادگي. مسعودي قصه گوي همين موقعيت هاي ساده است: در داستان ديگري راوي جواني است كه از كودكي عاشق چشمهاي دختر عموشه. به قول خودش دو تا فيروزه .اين دوتا با هم بزرگ مي شن، پسر هميشه نگران و مواظب دختره كه به خاطر زيبايي چشمهاش خيلي هم خطر داره. دو تايي از روستا به شهر ميان و درس مي خونن و به دانشگاه ميرن.حالا دختر شمع جمع شده و از پسر دور مي شود. پسري از دور مراقب اوست. آخر داستان دختر سوار ماشين پسري شده و تصادف كرده اند.دختر چشم هايش را از دست داده وپسر همچنان ، در اين جا به عنوان همراهي او در بيمارستان مشغول دويدن، مراقبت و البته رنج بردنه.
در اين داستان ها هميشه يكي ميره و يكي مي مونه و البته بار سنگين فاجعه رو بر دوش مي كشه،مي شود تصور كرد كه نويسنده در نوشتن اين آثار چه رنجي متحمل شده و عجيب نيست اگر جوانمرگ مي شود.مسعودي قصه نويسي طبيعي بود و معتقدم عليرغم ظاهر آرام اش از درون تو تنب مي كرد.قصه از زندگي مسعودي جدا نبود. براي هر چيزي قصه مي نوشت و اغلب اين قصه ها را، يا زندگي كرده بود يا زندگي مي كرد. هر فاجعه فردي يا اجتماعي را ، تبديل به قصه مي كرد و همراه با قصه رنج مي كشيد. اين رنج از خيلي سال پيش موهايش را سفيد كرده بود. اين رنج مسعودي رنج هنرمند طبيعي بود. او با معيارهاي معمول آدم قانعي بود.آدم متواضعي بود .اهل ادعا نبود.شعار نمي داد، از آفات معمول به دور بود. غير از مطالعه و جستجو هيچ حرصي نداشت. حضورش هميشه آرام بخش و مايه اطمينان بود. هميشه به عنوان دوست، احساس مي كرديد صخره اي، سد سكندري پشت سر شماست.ما در قصه هاي كرمان افسانه اي داريم به اسم سنگ صبور كه خيلي معروفه. همون كه خاتون به سنگ مي گه: «اي سنگ صبور! تو صبوري يا من صبور» و سنگ مي شكنه و يك پاره ي آب و خوني ازش مياد. سنگ هاي صبور از رنج ديگران مي شكنند و مسعودي سنگ صبور بود. به قول آنا آخماتووا در شعر«خاطره اي در درونم است»:

تو نيز بدل به سنگي شده اي در درون من
تا اندوه را جاودانه سازي. (آخماتووا،50)

اما اين آرامشي كه گفتم، وقتي قصه مي خواند، تبديل به آتش فشان مي شد. در قصه هاي مسعودي فاجعه از طريق  ريتم منتقل مي شد. وقتي مسعودي قصه مي خواند ريتم چنان دقيق و البته سنگين بود، كه جايي براي هيچ حرفي نمي گذاشت.شما فقط مي توانستيد سكوت بكنيد. فكر كنيد پدري دارد تشييع جنازه ي پسرش را توصيف مي كند و با مادر بچه حرف مي زند:

«... مثل مرغ سر كنده جلو جمعيت بال بال مي زدي. جمعيت مثل شتر مست، كف مي ريخت. لگد مال مي كرد و مي رفت.اگر حسين غول تو جانت نرسيده بود، لهت مي كردن. گفتي: «حسين، بردنش. مي خوام چشماش ببينم.جون بچه هات جلوشون رو بگير.» حسين پيچيد جلو اين شتر مست و بي سر و افسار. پاهايش را فراخ گذاشت.مثل سد سكندر ايستاد.پا سست كردند، ايستادند. گذاشتندش روي زمين.گيج شده بودم. گيج بودم. چرا اين كار را مي كردند؟مگر پسر من وتو نبود؟ پس چرا بقيه اين قدر جوش مي زدند؟...»

يا  اين شرح فاجعه از زبان پسري كه دوستش را در انفجار از دست داده :
«... نپريده بودم توي باغ، نميپريدم، تلواسه داشتم، دلمدل مي كردم. آسمان گرمبستي صدا داد. هزار تا، نه بيشتر،  حلب خالي را زدند به هم. نگاه كردم پشت سرم زمين دهن وا كرد. خاك، سنگ، آتش پف كرد بيرون. از روي چينه پرت شدم تو باغ. با سر رفتم تو شن ها، ته جو. درخت ها داشتند در مي رفتند. دست به دامن هم مي شدندو دستشان به هم نمي رسيد. از هم مي ترسيدند. مي گريختند . باد گرمي تو شاخه درخت ها هوهو مي كرد. كله گيج شدم. نمي ترسيدم.به خدا نترسيدم. گم شدم. از هوش رفتم.»
حالا خودش وقتي مي خواند، آدم را آتش مي زد. ريتم نوشتاري را با گفتار در مي آورد. در واقع مسعودي غير از قصه گو بودن، قصه خوان چيره دستي هم بود.
عبد النبي فخر الزماني در كتاب طراز الاخبار، شرايط قصه خوان چيره دست را بر شمرده كه بعضي هايش اينها هستند: جمعيت حواس با جاذب ي طبيعت. يعني با تمركز بخواند و به دل بنشيند. دانستن قدر هنر خود و مروت با همگان. مسعودي در اين مورد حقيقتا سرآمد بود. هيچ عجله اي نداشت.
در مورد دانستن قدر هنر خود، فخر الزماني باز هم تاكيد مي كند كه «قدر هنر خود دانستن، قصه خوان را از جمله ي امور واجب تر است و پاس عزت كسب خود داشتن از هر چيز برتر و لازم تر... و هر چند كه از روي استغنا مرتكب اين فن مردم فريب گردد، پسنديده و خوش آيند است.» مسعودي هرگز بر در ارباب بي مروت دنيا ننشست كه «خواجه كي به در آيد.» و دست پيش هر كس و ناكسي دراز نكرد.
نكته ديگري كه فخر الزماني تاكيد مي كند اين است كه « قصه خواني كه قصه دان نباشد، در فن خود ناتمام است.» مسعودي قصه دان بود. از اين نظر مسعودي از آن كساني است كه به راستي نادرند.درست است كه مسعودي داستان نويس طبيعي بود، اما در تكنيك هم جستجو گر بود.من شاهد اين جستجو بودم. علاقه ي او نقد و نظريه ادبي و هر چيزي بود كه به داستان و رمان مربوط مي شد. كتاب ها را حتي به زبان اصلي مطالعه مي كرد. آدم با مسعودي حس خوبي داشت.چيزي از او مي تراويد، از جنس شعور،از جنس صداقت،‌‌از جنس بي ريايي،از جنس كار ،جستجو، پرسش، از جنس كمال گرايي، از جنس شبدر ،آب روان و گل بادام. و آنا آخماتووا بود كه سرود:

زنده اي يا كه مرده ،نميدانم .
بايد آيا به دنبال تو همه جا را بگردم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر