۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

بادام‌های نگاه تو...|سیدمحسن بنی‌فاطمه

یادکردی از محمدعلی مسعودی داستان‌نویس و مترجم
بادام‌های نگاه تو...
سیدمحسن بنی‌فاطمه

I
«هنوز هم مثل هميشه مي‌دوم. الان اين‌جايم- اين همه دور- و حريج يك چكه آب. تكيه داده به ديوار، محو جمعيت. دوباره مي‌بينمت. باورم نمي‌شود. يعني تويي؟...»*
درست مثل قصه‌هایی که توی داستان‌هایش روایت می‌کرد؛ قصه شد. این متن سر آن ندارد که مرثیه و دریغ‌نامه بشود. ولی ته‌تهش را که می‌بینی، خواهد شد. می‌خواهیم پاهمپای آقای نویسنده همراه «خلمه»‌هایش برویم و توی باغ‌های «کورگه» و «سات‌آباد» بگردیم و ببینیم آقای نویسنده‌ی دریغ‌شده‌مان چه‌طور از توی روایت‌های معلق اطراف‌مان نخ‌های نور را پیدا می‌کرد و به‌هم می‌بافت تا «كُل‌و‌بود» کودکی‌های او را کُل‌وبود کودکی‌های خودمان ببینیم. توی دالان‌های قدیمی خانه‌هامان دنبال «اونا» بگردیم. چه‌طور تمام افسانه‌های شنیده‌ی کودکی‌هامان را توی قالب یک داستان مدرن می‌کشید. از زیر زبان آقای نویسنده با هزار ترفند که حرف بیرون می‌کشیدی و راه که می‌افتاد می‌فهمیدی چه پشت این ذهن و زبان است.
نمی‌خواهم بگویم مسعودی در انتشار داستان‌هایش تعلل کرد. ما تعلل کردیم در درک او. هفته‌ی قبل از رفتنش حالا که قرار بود مجموعه داستان«این‌همه‌دیر»ش –چه تسمیه‌ای!ـ درآید، از روزهای فراغتی می‌گفت که حالا با بازنشستگی داشت برایش پیدا می‌شد تا بنشیند و کارهایش را بکند... دیدید گفتم این متن دریغ‌نامه می‌شود؟ ولی دریغ از ماست، که این صدای آرام را بلند نکردیم که حالا ایرانی بر آن افتخار کند...

II
همان‌طور توی خودش کز می‌کرد -اگر بود- و می‌گفت: ول کنید... حالا چه بشود... بعد -اگر بود- کاغذ را از جیبش بیرون می‌کشید و می‌گفت: اینم یه قصه‌ی دیگه... مرد یواشِ ما آرام می‌رفت و می‌آمد. پیرت در می‌آمد تا به صدایش بیاوری. حالا که داشت «این‌همه‌دیر»ش در می‌آمد، آن لبخند کجش را که به عالم و آدم بود، رو به‌خودش نشانه رفته بود. آن‌قدر که نایستاد تا ببیند داستان‌هاش را می‌خوانند. اگر بود... دیر بود.
نویسنده‌ی دور از هیاهو، دربند ننگ و نام نیست. برای محمدعلی مسعودی نه شهرت مهم بود و نه هیچ چیز دیگری. براش رفتن توی لیست سیاهه‌ها مهم نبود. او باید به‌ تاریخ ادبیات می‌رفت و تازه داشت شروع می‌کرد، دهه‌ی پنجاه عمر نویسندگان...
منصور علی‌مرادی پشت گوشی شعرش را می‌خواند:
این‌جا سقف بلند قصه‌های تو نیست،
ممدلی؛ خندیدن در تالار کوچک گور پایان‌بندی جالبی برای قصه‌ی آخرین تو نیست.
جدی‌باش قدری مرد... جدی باش
...
ممدلی تو در زهدان متورم گور داری به‌سرعت رشد می‌کنی به‌سمت تک‌یاخته‌شدن.
این‌جا رحم بی‌رحم گور است؛ سقف بلند قصه‌های تو که نیست.
تو داری برای ابد از چارراه ارگ نمی‌گذری؛
خودت را بر ترک دوچرخه‌ات نمی‌نشانی در باد،
هرگز تا چارراه آسیاباد
بره‌ها؛ یادت هست چه‌طور باغ مش‌کبری را می‌چریدند،
مثل کلماتت که سپیدی کاغذ را؟
...
آقایان، آقایان؛ این جنازه مثل هیچ‌کس است
و حرف‌هایش از خورشت بادمجان قورمه‌سبزی‌ترند
...
این‌جا نه فضای قصه‌ای‌ست با مرگ مولف، نه کتاب‌فروشی خط سوم
جدی باش قدری مرد...

هنوز همان پای‌پیاده‌مردی‌ست که آرام می‌آید و آرام می‌نشیند و آرام صحبت می‌کند و قصه‌اش را می‌خواند و آرام می‌رود دوباره توی همان کوچه‌ی بن‌بست؛ توی اتاق پر از کتابش و کنار کامپیوترِ روی زمینش می‌نشیند و همان‌طور کزکرده دوباره قصه می‌نویسد. هنوز می‌نویسد...
«بعدها همه‌ي قصه‌ها را گم كردم و من تو دنياي بي‌قصه با چي مي‌خواستم روزگارم را بگذرانم؟»*

* از مجموعه‌داستان «این‌همه‌دیر» ،نوشته‌ی محمدعلی مسعودی، نشر خوانش 1387

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر