یادداشتی از رضا شمسی -شاعر
عجب روز شومی است این پنجم دی ماه، حکایت غربت است درست غروب پنجم دی بود و من داشتم به یادداشتی فکر می کردم که قرار بود برای همین ستون بنویسم. می اندیشیدم به آثار هنری و هنرمندانی اشاره کنم که حادثه تلخ پنجم دی ماه دل و جانشان را لرزاند و هرکدامشان به فراخور حال و حرفه خویش اثری آفریدند که دژخیمی زمین و زمان را به تصویر می کشید و با ز می اندیشیدم که نمی دانم می خواهم از چه کسی یا کسانی بپرسم: آخر مگر ما در کدامین سرزمین فراموش شده زندگی می کنیم که احدی حتی گزارش هنرمندانش را از یک فاجعه طبیعی نمی بیند، نمی خواند یا حتی نمی خواهد که ببیند و بخواند؟
صد در صد خیلی ها، خیلی بیشتر از من اما من خود در حدود سی اثر در خور را با همان مضمون که گفتم می شناسم که در آن بحبوحه از خون دل خلق شد ولی در این چند سالی که گذشت فرصت و شرایطی مهیا نشد تا عرضه شود به عبارتی چه بسیار آثار هنری که از میان رفت و نابود شد.
حالا در این دریغا دریغ، در همان لحظه ای که در شومی حادثه پنجم دی ماه و در پی آمد های شوم ترش غرق بودم درست غروب همان پنجم دی ماه خبر از میان رفتن محمد علی مسعودی را هم شنیدم. این بار و در این مصیبت صحبت از متلاشی شدن هستی یک هنرمند بود.
محمد علی مسعودی هم ما را به خود واگذاشت. تنهامان گذاشت چرا که این روزها هر که می میرد فاعل کار است. خود نمی میرد، بیهودگی زندگی را به رخ ما می کشد و خودش می رود. به خصوص این که آن سفر کرده مسعودی باشد، یعنی انسانی؛ نزدیک به کمال انسانی. از آن گونه انسان ها که در پندارشان فهم و ادراک و شعور موج می زند و موج ها به درون خود بر می گردد آن ها که گفتارشان سراسر شعر است و رنگ کلماتشان آبی است آن ها که کردارشان میدان عمل را برای کس دیگری نه تنها تنگ نمی کند که میدان را برای دیگران فراخ تر هم می خواهند و او از این دسته بود چرا که با «زیبایی» الفتی داشت و با هنر معاشقه ای کرده بود و درست به همین دلیل خیلی ها نمی شناختندش و از جمله مشاهیر به حساب نمی آوردندش. در زمانه ای که عصر غربت زیبایی است، شما بگویید از دست رفتن چنین انسانی برای ما که زندانیان این زمین و زمانیم دلتنگی نمی آورد؟
عجب روز شومی است این پنجم دی ماه، حکایت غربت است درست غروب پنجم دی بود و من داشتم به یادداشتی فکر می کردم که قرار بود برای همین ستون بنویسم. می اندیشیدم به آثار هنری و هنرمندانی اشاره کنم که حادثه تلخ پنجم دی ماه دل و جانشان را لرزاند و هرکدامشان به فراخور حال و حرفه خویش اثری آفریدند که دژخیمی زمین و زمان را به تصویر می کشید و با ز می اندیشیدم که نمی دانم می خواهم از چه کسی یا کسانی بپرسم: آخر مگر ما در کدامین سرزمین فراموش شده زندگی می کنیم که احدی حتی گزارش هنرمندانش را از یک فاجعه طبیعی نمی بیند، نمی خواند یا حتی نمی خواهد که ببیند و بخواند؟
صد در صد خیلی ها، خیلی بیشتر از من اما من خود در حدود سی اثر در خور را با همان مضمون که گفتم می شناسم که در آن بحبوحه از خون دل خلق شد ولی در این چند سالی که گذشت فرصت و شرایطی مهیا نشد تا عرضه شود به عبارتی چه بسیار آثار هنری که از میان رفت و نابود شد.
حالا در این دریغا دریغ، در همان لحظه ای که در شومی حادثه پنجم دی ماه و در پی آمد های شوم ترش غرق بودم درست غروب همان پنجم دی ماه خبر از میان رفتن محمد علی مسعودی را هم شنیدم. این بار و در این مصیبت صحبت از متلاشی شدن هستی یک هنرمند بود.
محمد علی مسعودی هم ما را به خود واگذاشت. تنهامان گذاشت چرا که این روزها هر که می میرد فاعل کار است. خود نمی میرد، بیهودگی زندگی را به رخ ما می کشد و خودش می رود. به خصوص این که آن سفر کرده مسعودی باشد، یعنی انسانی؛ نزدیک به کمال انسانی. از آن گونه انسان ها که در پندارشان فهم و ادراک و شعور موج می زند و موج ها به درون خود بر می گردد آن ها که گفتارشان سراسر شعر است و رنگ کلماتشان آبی است آن ها که کردارشان میدان عمل را برای کس دیگری نه تنها تنگ نمی کند که میدان را برای دیگران فراخ تر هم می خواهند و او از این دسته بود چرا که با «زیبایی» الفتی داشت و با هنر معاشقه ای کرده بود و درست به همین دلیل خیلی ها نمی شناختندش و از جمله مشاهیر به حساب نمی آوردندش. در زمانه ای که عصر غربت زیبایی است، شما بگویید از دست رفتن چنین انسانی برای ما که زندانیان این زمین و زمانیم دلتنگی نمی آورد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر