۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

یادداشت محمد شکیبی - منتقد


شكوفه بادامستان كورگه
به محمدعلي مسعودي
محمد شكيبي- منتقد سينما
محمدعلي! يادت هست؟ اول‌هاي فروردين بود. مطابق مناسك هر ساله و دقيق‌تر گه‌گاهي! جمع شده بوديم زير درخت‌هاي بادام تازه شكوفه كرده‌ي كورگه. عصري بود. ناگهان رگبار بهاري آغاز شد و رعد و برق غريبي كه نه دوردست، درست بالاي سر و بيخ گوش‌مان بود.
تو بودي و من و آزاديخواه و صفا. به گمانم نفر پنجمي هم بود. چه سالي بود؟ شش يا هشت سال پيش؟ چه فرقي مي‌كند؟ هر چه بود، از آن روزگاراني نبود كه هفته‌اي چند بار هم‌ديگر را مي‌ديديم و شعر و داستان و مقاله‌اي مي‌خوانديم و از وضع زمانه و حال و اوضاع پيرامون‌مان مي‌گفتيم. خلاصه كنم همدلي مي‌كرديم، با دل‌هاي آشفته و دردمند هم.
علي! راستي كه رگبار و رعد و برق پُر و پيماني بود. به قول اهلِ ولايت «هانميد». اژدهاي غُرّان و آتش‌پران آسمان عبوس‌تر از آن بود كه ترسي در جان‌مان نياندازد. به‌خصوص در من كه از چندي پيش نيمه تهراني شده بودم و نديد بديد. گرچه پيش از ماندگاري در پايتخت هم كمتر پايم به روستا و دشت و دَمَن رسيده بود. خاصه در چنين وضعيتي. به هر حال در نزديكي كانون برخورد ابرهاي باردار و در دل باغ‌هاي پُردارودرخت. بيم صاعقه‌زدگي و خشكيدن و مرغ پَر شدن‌مان مي‌رفت. به قولي فرآيند تاكسي‌درمي شدن در يك آن. خطر جدي بود و لابد در دل من جدي‌تر!
به خودم و با صداي بلند گفتم: «خاكستر شدن در ميان گل‌هاي بادام و در حلقه ياران بد هم نيست. خاصه در بهار! تو گفتي: «مثل سَمَندَر». و من پرسيدم: «سمندر همان كَلْپَك خودمان است؟ و زديم زير خنده. خنده‌ي صفا تمامي نداشت.
سال‌ها از ديدارهاي پُرشمار و گپ‌وگفت‌هاي هميشگي‌مان خبري نبود. هر يك گوشه‌اي افتاده بوديم با مشغوليت‌هاي زياد و فرصت‌هاي كم. دلخوش بوديم به سفرهاي نوروزي به زادگاه و اميدوار كه آزاديخواه سر دماغ باشد و مقدمات گِردآمدن زير درختان بادام و ديدار تو را بدهد كه تقريبا شده بود جزو مناسك سفر به ولايت. مناسكي كه آتش درست كردن و سيب‌زميني در خاكسترش پختن از واجباتش بود. و البته كاويدن زير درخت‌ها به اميد يافتن و پلكي كردن تك و توك بادام‌هاي بر زمين مانده از بادام تكاني‌هاي پارينه. دستاورد مختصر اما گرانقدري كه عمده‌اش به من مي‌رسيد. (به صفت مهمان بودن و فرض كن به سبب تهراني! و دُردانه بودن.)
محمدعلي! بهار نزديك است. نوروز كه بيايد، هرجا كه باشم شاخه‌اي از شكوفه‌هاي بادام را به يادت در گلدان مي‌گذارم و كاش آن شاخه را از بادامستان كورگه بچينم. و كاش تا آن روز مجموعه داستانت كه مژده انتشارش را داده بودي، به تسلاي ياد و خاطره‌ات، به دستم رسيده باشد.

7 دي 87

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر