۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

یادداشتی از مجیدرفعتی -معمار و استاد دانشگاه

مجیدرفعتی
به قاصدکی فکر می کنم
که باد به هوایش سپرد
پیش از آنکه خبرش را بازگوید

روشن است که عیارش را نمی شناسند آنانکه در تاریکی نگاه خود عادت کرده اند به مگس هائی که بر عرصه سیمرغ نشسته اند. عادت کرده اند به عکس هائی که پشت مجلات چاپ می شود و کوتوله هائی که مرتب از سن ها بالا می روند تا پیوسته در معرض دیدباشند و موضوع گفت وشنید.
آنکه فتیله چراغ خود راروشن می کند و در سرپناه کوچه ای بن بست از همه ی تعریف ها و تمجیدها پناه می جوید وبغض ناشناخته بودن را بر های و هوی رسوای شهرت ترجیح می دهد بزرگمردی است که در دنیای کوچک رسم ها و رسمیت ها نمی گنجد.
آنکه سر در چاه درون خود دارد و طعام از سفره های روشن اعماق می خورد هرگز نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند و دستی را که با قلم نوشتن متبرک شده است را به دستگیره هیچ دری نمی گیرد که بر پاشنه بی عدالتی بچرخد و به فضای بی حرمتی باز شود.
فروتنی بر کشیده «محمدعلی مسعودی» چنان رشک انگیز است که آنها را جز با دستنوشته های تلنبار شده و حرف های نگفته اش نمی توان سنجید. نمی دانم چگونه می شود اینهمه دانستن را در کسوتی از ندانستن پنهان کرد و جز با لبخندی مهربان وسکوتی آرام با دنیا مواجه نشد.
آنکه می اندیشد در دنیای اندیشه هایش زندگی می کند و اعتنایی به بلاهت پر زرق و برق اطراف ندارد پنداری شخصیت داستان خویش است داستانی سحرآمیز با فرشته ای غریب که به جای پرواز برفراز سر آدم ها شانه به شانه ی آنها راه می رود و پا در رکاب دوچرخه دارد که چرخ هایش تاهمیشه در خاطر خاطره ها خواهد چرخید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر