برای محمدعلی مسعودی
آن چشمهای پُرطعنه
علی اکبرکرمانینژاد
ميخواهم بنويسم. از كسي بنويسم كه نه اسطوره بود؛ نه قهرمان بود؛ نه بزرگ و نه كوچك بود. او بچه دهاتياي بود كه هيچوقت شهري نشد و به دهاتي بودن خودش ميباليد و فقدانش آنهمه طراوت و پاكي و سادگي كورگه را از من گرفت و نبودش لحظهلحظههاي باهم بودنمان را مثل خوره ميخورد. هرچند اگر بود با چشمهاي پرطعنهاش به چشمهاي خيس اشكم ميخنديد و با همان لحن و لهجهي خاص سيرجانيها ميگفت: من نبودم كه رفتنم باعث كز كردن و گوشهگزينيتان شود. بودم تا بروم و رفتنم باعث يكيشدنتان شود و…
با همان خجالت فطرياش گوشهي كاغذ مچالهدر جيبش را باز ميكرد برايم ميخواند: ماركز نوشته: «خداوندا! اگر تکهای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یکروز از آن سپری شود بیآنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همهی مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت یا سیطرهی محبت آنان است...» این داستان نویسنده است...
آن چشمهای پُرطعنه
علی اکبرکرمانینژاد
ميخواهم بنويسم. از كسي بنويسم كه نه اسطوره بود؛ نه قهرمان بود؛ نه بزرگ و نه كوچك بود. او بچه دهاتياي بود كه هيچوقت شهري نشد و به دهاتي بودن خودش ميباليد و فقدانش آنهمه طراوت و پاكي و سادگي كورگه را از من گرفت و نبودش لحظهلحظههاي باهم بودنمان را مثل خوره ميخورد. هرچند اگر بود با چشمهاي پرطعنهاش به چشمهاي خيس اشكم ميخنديد و با همان لحن و لهجهي خاص سيرجانيها ميگفت: من نبودم كه رفتنم باعث كز كردن و گوشهگزينيتان شود. بودم تا بروم و رفتنم باعث يكيشدنتان شود و…
با همان خجالت فطرياش گوشهي كاغذ مچالهدر جيبش را باز ميكرد برايم ميخواند: ماركز نوشته: «خداوندا! اگر تکهای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یکروز از آن سپری شود بیآنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همهی مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت یا سیطرهی محبت آنان است...» این داستان نویسنده است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر