۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

یادداشت محمد حسن مرتجا-شاعر


به مناسبت پرواز نویسنده گرانقدر، محمدعلی مسعودی
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
تخیل و تفکرم شدت می گیرد، تا او را در سکانسی از حضورش در جانم باز یابم و به تماشایش بنشینم. هم از این رو یاد می آورم در شب قصه و شعری در سالن عماد کرمان که مالامال جمعیت بود وقتی مسوول جلسه او و من و چند نفر را به سوی صندلی های اول هدایت می کرد با چهره ای شرمناک در گوشم گفت: بیا برویم آن آخرها بنشینیم. آخر اومرد صندلی های اول نبود گر چه به حق ارتعاش حضورش از همه ی صندلی ها می گذشت و بالای سِن می رسید کنار جایگاه سخنرانی –ولی چه فایده او از آن دسته از ادیبان این مرز و بوم بود که با ندیدن، دیدن را ورز می داد و به او شکل و حجم می داد. ندیدن و
نخواستنی که ناگاه او را به متن دل ها می کشاند تا به آن چشم های غم گرفته بگوید: هه قصه، جون آدم را می گیرد تا نوشته شود.
سختگیر بود و جدی و ندای سال های بسیاری را که در حیطه ی روشنگری و تفاوت و مستقل بودن و گوهر وجود خود را حراج نکردن، می گذراند، او را به جایگاهی رسانده بود که شایسته ی معلمی و تعلیم داستان نویسی به علاقمندان قصه کرده بود. علاقمندانی که اکثراً جوانان شورمندی بودند که با حس ناخودآگاهشان می فهمیدند که از جنس دیگری است برای همین هم شیره ی جانش را بی دریغ به کام تشنه ی آن ها می چکاند.
مردی از ندیدن و نخواستن
مردی که در ستاره ها دست داشت
و اما وسوسه ی چیدن هرگز به جانش نمی آمد
و حالا اما چه زود، چه غیر مترقبه در میانه ی استوای 50 سالگی که انتظار اشارات ناب و بی بدیل او را می کشید ناگاه قلبش، قلب مهربان و هوشمندش و چشم عیب بین و عیب پوشش ایستاد و تمام. تمامی که آغازی بر حضور ناشناخته ی اوست که شناخت را در کمال در خود صیقل داده بود. بی شک فقدان او جبران ناپذیر است، چه در استان کرمان شاید بسیاران قصه بنویسند اما به راستی کدام در جایگاه مسعودی و شریفی قرار می گیرند که احاطه کامل بر روند داستان نویسی از آغاز تا به امروز جز به جز داشته باشند، وسواس و وسواس نوشتن یک داستان چنان در جانش پیله دارد که وقتی داستان را
تمام کند انگار ابراهیم وار آتش را گلستان کرده است. کدام؟! این همه خواندن و خواندن و وقف کردن جان و روح که در آخر این گونه به ناگاه پر بکشد.. به روح پاکش درود می فرستم و می دانم ترکیبی از چند نسل در سکوت او و در کار او غلیان داشت ورنه این همه سلوک و شرافت از کجا سرچشمه گرفته بود. آخرین داستان چاپی اش را همین چند روز پیش در خوانش خواندم، البته در کنار خبر چاپ کتابش (چه دیر...) واقعاً روایت در این داستان چنان گیرا مثل دیگر کارهایش است که تا آخرین لحظه خواننده به حالت تعلیق و نوسان اتفاق را پی می گیرد و مسلماً این گونه کارها نوشته نمی شود جز با
کسب تجربه و به دست آوردن سبک نوشتاری و جان و وجود خود را وقف کردن. امید که کارهایی که در کشو میزش مانده به طرز شایسته با همت خانواده و دوستانش چاپ شود.
تو رفتی
و از این پس جای خالی ات در خیابان
در جلسه های اهل قلم دست بر شانه خسته ما می گذارد و چاق سلامتی می کند.
و می خندید و می گوید: خالی می گردم تا نیمه دوم عمرم را آن گونه که می خواهم پرکنم
سلام و خداحافظ محمدعلی مسعودی
چشمانم را که بر هم گذارم باز تو را می بینم با نگاهی تا مغز استخوانم سکوت می کارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر