۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

یادداشتی از مهناز عامري مجد – داستان‌نویس

چرا اين همه دير
مهناز عامري مجد – داستان‌نویس

فضاي خاكستري اطرافم را سكوتي مرگبار احاطه كرده است.بلند ميشوم وكتابي را ازقفسه برمي دارم.كتاب عروض وقافيه ي شميسا.انگشتانم راروي جلد قهوه ايش مي سرانم.كتاب مال او بود.روزي جلوي كتابخانه اش ايستاده بود ومدتي گشته بود تا آن را پيدا كرده وبراي من آورده بود.چند باري كه از بابت پس نياوردنش عذر خواسته بودم گفته بود:مال خودت باشد لازمش ندارم.وخيلي قبل از آن حتماً بارها برش داشته بود ورقش زده بودونگاهش كرده بود.افسوس حالا بايد باور كنم كه ديگر نيست تا آن را به او برگردانم.شايد مقصر بچه ها باشند كه با نوه دارشدنش پيرمرد خطا بش كردند و او انگار باورش شد.
يادم مي آيدهميشه مي گفت بايد داستانها را نگه داشت وبعدها دوباره خواند وباز نوشت.
مي ايستم كنار پنجره پرده را كنار مي زنم وزل مي زنم به سياهي بي انتهاي شب و فكر مي كنم بعدهايي كه مسعودي اينقدر به آمدنشان اميدوار بود چرا هرگز نيامدند.فرصتهاي بي انتهاي تمام نشدني كه در سايه شان بارها وبارها بتواني داستانهايت را بخواني وباز نويسي كني وآنقدر وقت داشته باشي تا هر آينه اراده كردي آنها را به چاپ برساني.
كاش ميشدقصه ي زندگي اورا هم دوباره باز نوشت و توي آنها مسعودي مي شد پيرمردي صدساله با هزاران كتاب قصه ي چاپ شده وترجمه هاي چاپ شده وكتاب فنون داستان نويسي چاپ شده....ويك جايزه ي نوبل ادبي....
نمي دانم بگويم چرا" اين همه دير" * يا چرا اين همه زود؟اين همه دير براي به صرافت چاپ كتاب افتادن يا اين همه زود براي رفتن؟
رفتن مردي كه سفرش هم آرام وبي صدابود مثل خودش.وكوچش مثل حضورش نرم بودوبي اعتنا ،پذيرفتني بود و فروتنانه.بي كوچكترين واكنشي جدالي وجنجالي.مردي كه مي دانم خود را متواضعانه تسليم مرگ كرد بي ذره اي آرزو وسرسوزني افسوس وبي هيچ بغضي درگلو آنچنانكه شيوه ي زيستنش بود.
واما براي ما كه نبودش را بر نمي تابيم با مرگش چيزي شبيه آشنا زدايي را عملاًآموخت چيزي مانند خرق يك عادت ديرينه.
و اين بار كه درانجمن داستان گرد هم جمع مي شويم روي يكي از صندليهاي سپيد جاي مردي خاليست كه پا روي پا مي انداخت وسر به پايين وباكليد هاي توي دستش بازي مي كردواگر ملتمسانه تقاضاي اظهار نظري مي كرديم متواضعانه با ته لهجه ي سيرجانيش درسهاي بزرگي را به آرامش برايمان زمزمه مي كرد.مردي كه عظمت روحش مانع از اين بود كه بخواهد ورد زبانها بيفتد وحتي ديده شود.
در مقابل اين همه انسانيت وفروتني سر كرنش بر زمين مي ساييم وقدر يكديگر را بيش از پيش مي دانيم وباورمي كنيم كه "ناگهان چقدر زود دير مي شود"** . .


*- عنوان كتاب زنده ياد محمد علي مسعودي
* * - شعري از قيصر امين پور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر