۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
يكي و ديگري-مجموعه داستان
يكي و ديگري-مجموعه داستان
نويسنده: محمدعلي مسعودي
تعداد صفحات: 68 قيمت: 1900 تومان
شابک: 3 ـ 689 ـ 506 ـ 904 ـ 978 قطع: رقعی
نوبت چاپ: چاپ اول 1388 شمارگان: 2500
معرفی کتاب: كتاب حاضر مجموعه داستانهايي است از محمدعلي مسعودي، زبان داستانها، سهل و ممتنع است و به عبارت دقيقتر، نويسنده در (زباننگارش داستان به زبان گفتار و از آن هم بالاتر به (زبان) گفتار مردم نزديك شده است؛ و اين امر مهم، چنان كه در اولين نگاه رخ مينمايد به هيچ روي، موضوعي ساده نيست، بلكه دستيابي به آن محتاج تمرين و ممارست در زمينة قلم زدن و از آن البته بالاتر، ممارست و حتي رياضت در زندگي با مردم است.
در اين ميان، نقش و جايگاه مردم عادي (و نه عامي!) محتاج تحليلهاي بيپايان است و مسعودي، در داستانها سخنگوي همانهاست. در اين داستانها ميبينيم كه همين مردم، هر روز و هميشه حضور دارند؛ اما در عين حال مانند آن گروه از فيلسوفاني كه انسان را در موقعيتهاي «مرزي» بررسي ميكنند، محمدعلي مسعودي نيز «اشخاص» داستانهايش كه يا منفردند و يا گروهي از جماعت را در موقعيتهاي غير معمول قرار ميدهد. از همين جا ميتوان نگاهي داشت به كاركرد خاص نوع پليسي ـ معمايي داستان كه در داستانهاي اين مجموعه، هم كاركرد عام دارند و هم خاص. مثلاً در جايي تصويرگر كودكي است كه يك تفنگ در دست دارد و در خيال خود با تفنگ اسباببازي شليك ميكند، آدم ميكشد و... و در جايي ديگر عاشق شدن در آب را براي خواننده مجسم ميكند.
گزيده متن
اولش تفنگ مال من نبود، من هم تو كوچة خودمان بودم. پسر همسايه دم در خانة خودشان داشت با تفنگش بازي ميكرد. رفتم به طرفش. تفنگ را گرفت طرفم. تير زد: «بنگ! بنگ!» تير خوردم و بعدش افتادم روي زمين. چهار تا گلوله زده بود توي سينهم. دست گذاشتم رو قلبم. دستم خوني شد.
نويسنده: محمدعلي مسعودي
تعداد صفحات: 68 قيمت: 1900 تومان
شابک: 3 ـ 689 ـ 506 ـ 904 ـ 978 قطع: رقعی
نوبت چاپ: چاپ اول 1388 شمارگان: 2500
معرفی کتاب: كتاب حاضر مجموعه داستانهايي است از محمدعلي مسعودي، زبان داستانها، سهل و ممتنع است و به عبارت دقيقتر، نويسنده در (زباننگارش داستان به زبان گفتار و از آن هم بالاتر به (زبان) گفتار مردم نزديك شده است؛ و اين امر مهم، چنان كه در اولين نگاه رخ مينمايد به هيچ روي، موضوعي ساده نيست، بلكه دستيابي به آن محتاج تمرين و ممارست در زمينة قلم زدن و از آن البته بالاتر، ممارست و حتي رياضت در زندگي با مردم است.
در اين ميان، نقش و جايگاه مردم عادي (و نه عامي!) محتاج تحليلهاي بيپايان است و مسعودي، در داستانها سخنگوي همانهاست. در اين داستانها ميبينيم كه همين مردم، هر روز و هميشه حضور دارند؛ اما در عين حال مانند آن گروه از فيلسوفاني كه انسان را در موقعيتهاي «مرزي» بررسي ميكنند، محمدعلي مسعودي نيز «اشخاص» داستانهايش كه يا منفردند و يا گروهي از جماعت را در موقعيتهاي غير معمول قرار ميدهد. از همين جا ميتوان نگاهي داشت به كاركرد خاص نوع پليسي ـ معمايي داستان كه در داستانهاي اين مجموعه، هم كاركرد عام دارند و هم خاص. مثلاً در جايي تصويرگر كودكي است كه يك تفنگ در دست دارد و در خيال خود با تفنگ اسباببازي شليك ميكند، آدم ميكشد و... و در جايي ديگر عاشق شدن در آب را براي خواننده مجسم ميكند.
گزيده متن
اولش تفنگ مال من نبود، من هم تو كوچة خودمان بودم. پسر همسايه دم در خانة خودشان داشت با تفنگش بازي ميكرد. رفتم به طرفش. تفنگ را گرفت طرفم. تير زد: «بنگ! بنگ!» تير خوردم و بعدش افتادم روي زمين. چهار تا گلوله زده بود توي سينهم. دست گذاشتم رو قلبم. دستم خوني شد.
مسعودی روایتگر فاجعه بود
دکتر یدالله آقاعباسی در مراسم شب محمدعلی مسعودی:
مسعودی روایتگر فاجعه بود
محمد علي مسعودي قصه نويس فاجعه است.از دست رفتن خود او هم چيزي مترادف فاجعه يا ضايعه است. در چنين مواقعي زبان به درستي نمي گردد.اين مصداق گفته شاعر است كه مي گويد: «در مردگان خويش نظر مي كنيم با طرح خنده اي». به چنين مرگهايي ، در اوج پختگي و باروري و بعد از سال ها كوشش،رنج و جستجو، حالا زماني كه بايد اين درخت تناور به بار بنشيند و به خاك مي نشيند، جز فاجعه چه مي توان گفت؟
تازه،راجع به خود «فاجعه» چه مي توان گفت؟ همين است كه مي گويم زبان در كام نمي گردد.شما در مقابل چراغي هستيد كه استعداد بر افروختن و پرتو افكن داشت و حالا خاموش شده است. در مقابل تراژدي نيستيد كه دنبال خطاي تراژيك بگرديد.از تراژدي تماشاگر نيرو مي گيرد.در فاجعه به قول هوارد باركر منتقد هم رنج مي برد و تماشاگر تقسيم شده، ناراحت يا شگفت زده به خانه ميرود. همه اش رنج است.
«زادنش به دير خواهد انجاميد
خود اگر زاده تواند شد
آندلسي مردي چنين صافي
چنين سرشار از حوادث»
اين همان حسي است كه لوركا هم براي دوستش ايگنا سيو سانچز فحياس داشت:فاجعه.روايت فاجعه. و اين همان كاري است كه مسعودي در اغلب قريب به اتفاق قصه هايش مي كرد . من معتقدم مسعودي راوي فاجعه بود. به قصه هايش نگاه كنيد. در اغلب اين قصه ها كسي قصه را روايت مي كند كه كسي را از دست داده، دوستي ،عشقي،فرزندي،خوشاوندي و همه اش هم فاجعه است : شكستن پل، غرق شدن، خفه شدن،قتل، سوختن، تصادف، انفجار نتيجه هم هميشه فشار فاجعه است. به دو نمونه اشاره مي كنم:
در يكي از داستان ها زني را از كودكي تا بزرگسالي نشان مي دهد كه همه اش دلشوره ي خبر مرگ عزيزانش را دارد.در ده سالگي جسد سوخته پدرش را مي ياورند، سال بعد خبر مرگ مادرش، بعد جسد برادر بزرگ كه به اجباري رفته بر مي گردد و حالا هم كه موهاي سرش سفيد شده، نعش پسرش را آوردند.
جان ميلينگتون سينج نمايشنامه نويس ايرلندي در نمايشنامه «سواران دريا» روايتگر همين موقعيت است. حالا هم زني هست كه دريا همه كسانش را ازش گرفته:
موريا –حالا همه رفتن و هيچ كار ديگه اي نيست كه دريا بتونه با من بكنه... ديگه مجبور نيستم وقتي باد از جنوب مي كوبه و از شرق صداي موج بلنده يا وقتي غرب دريا متلاطمه و دو تا موج به هم مي كوبن و صدا ميدن،پا شم گريه كنم و دعا بخونم... وقتي زناي ديگه نوحه سرايي مي كنن،كاري ندارم ببينم دريا در چه حاله.
واين يعني فاجعه.به همين سادگي. مسعودي قصه گوي همين موقعيت هاي ساده است: در داستان ديگري راوي جواني است كه از كودكي عاشق چشمهاي دختر عموشه. به قول خودش دو تا فيروزه .اين دوتا با هم بزرگ مي شن، پسر هميشه نگران و مواظب دختره كه به خاطر زيبايي چشمهاش خيلي هم خطر داره. دو تايي از روستا به شهر ميان و درس مي خونن و به دانشگاه ميرن.حالا دختر شمع جمع شده و از پسر دور مي شود. پسري از دور مراقب اوست. آخر داستان دختر سوار ماشين پسري شده و تصادف كرده اند.دختر چشم هايش را از دست داده وپسر همچنان ، در اين جا به عنوان همراهي او در بيمارستان مشغول دويدن، مراقبت و البته رنج بردنه.
در اين داستان ها هميشه يكي ميره و يكي مي مونه و البته بار سنگين فاجعه رو بر دوش مي كشه،مي شود تصور كرد كه نويسنده در نوشتن اين آثار چه رنجي متحمل شده و عجيب نيست اگر جوانمرگ مي شود.مسعودي قصه نويسي طبيعي بود و معتقدم عليرغم ظاهر آرام اش از درون تو تنب مي كرد.قصه از زندگي مسعودي جدا نبود. براي هر چيزي قصه مي نوشت و اغلب اين قصه ها را، يا زندگي كرده بود يا زندگي مي كرد. هر فاجعه فردي يا اجتماعي را ، تبديل به قصه مي كرد و همراه با قصه رنج مي كشيد. اين رنج از خيلي سال پيش موهايش را سفيد كرده بود. اين رنج مسعودي رنج هنرمند طبيعي بود. او با معيارهاي معمول آدم قانعي بود.آدم متواضعي بود .اهل ادعا نبود.شعار نمي داد، از آفات معمول به دور بود. غير از مطالعه و جستجو هيچ حرصي نداشت. حضورش هميشه آرام بخش و مايه اطمينان بود. هميشه به عنوان دوست، احساس مي كرديد صخره اي، سد سكندري پشت سر شماست.ما در قصه هاي كرمان افسانه اي داريم به اسم سنگ صبور كه خيلي معروفه. همون كه خاتون به سنگ مي گه: «اي سنگ صبور! تو صبوري يا من صبور» و سنگ مي شكنه و يك پاره ي آب و خوني ازش مياد. سنگ هاي صبور از رنج ديگران مي شكنند و مسعودي سنگ صبور بود. به قول آنا آخماتووا در شعر«خاطره اي در درونم است»:
تو نيز بدل به سنگي شده اي در درون من
تا اندوه را جاودانه سازي. (آخماتووا،50)
اما اين آرامشي كه گفتم، وقتي قصه مي خواند، تبديل به آتش فشان مي شد. در قصه هاي مسعودي فاجعه از طريق ريتم منتقل مي شد. وقتي مسعودي قصه مي خواند ريتم چنان دقيق و البته سنگين بود، كه جايي براي هيچ حرفي نمي گذاشت.شما فقط مي توانستيد سكوت بكنيد. فكر كنيد پدري دارد تشييع جنازه ي پسرش را توصيف مي كند و با مادر بچه حرف مي زند:
«... مثل مرغ سر كنده جلو جمعيت بال بال مي زدي. جمعيت مثل شتر مست، كف مي ريخت. لگد مال مي كرد و مي رفت.اگر حسين غول تو جانت نرسيده بود، لهت مي كردن. گفتي: «حسين، بردنش. مي خوام چشماش ببينم.جون بچه هات جلوشون رو بگير.» حسين پيچيد جلو اين شتر مست و بي سر و افسار. پاهايش را فراخ گذاشت.مثل سد سكندر ايستاد.پا سست كردند، ايستادند. گذاشتندش روي زمين.گيج شده بودم. گيج بودم. چرا اين كار را مي كردند؟مگر پسر من وتو نبود؟ پس چرا بقيه اين قدر جوش مي زدند؟...»
يا اين شرح فاجعه از زبان پسري كه دوستش را در انفجار از دست داده :
«... نپريده بودم توي باغ، نميپريدم، تلواسه داشتم، دلمدل مي كردم. آسمان گرمبستي صدا داد. هزار تا، نه بيشتر، حلب خالي را زدند به هم. نگاه كردم پشت سرم زمين دهن وا كرد. خاك، سنگ، آتش پف كرد بيرون. از روي چينه پرت شدم تو باغ. با سر رفتم تو شن ها، ته جو. درخت ها داشتند در مي رفتند. دست به دامن هم مي شدندو دستشان به هم نمي رسيد. از هم مي ترسيدند. مي گريختند . باد گرمي تو شاخه درخت ها هوهو مي كرد. كله گيج شدم. نمي ترسيدم.به خدا نترسيدم. گم شدم. از هوش رفتم.»
حالا خودش وقتي مي خواند، آدم را آتش مي زد. ريتم نوشتاري را با گفتار در مي آورد. در واقع مسعودي غير از قصه گو بودن، قصه خوان چيره دستي هم بود.
عبد النبي فخر الزماني در كتاب طراز الاخبار، شرايط قصه خوان چيره دست را بر شمرده كه بعضي هايش اينها هستند: جمعيت حواس با جاذب ي طبيعت. يعني با تمركز بخواند و به دل بنشيند. دانستن قدر هنر خود و مروت با همگان. مسعودي در اين مورد حقيقتا سرآمد بود. هيچ عجله اي نداشت.
در مورد دانستن قدر هنر خود، فخر الزماني باز هم تاكيد مي كند كه «قدر هنر خود دانستن، قصه خوان را از جمله ي امور واجب تر است و پاس عزت كسب خود داشتن از هر چيز برتر و لازم تر... و هر چند كه از روي استغنا مرتكب اين فن مردم فريب گردد، پسنديده و خوش آيند است.» مسعودي هرگز بر در ارباب بي مروت دنيا ننشست كه «خواجه كي به در آيد.» و دست پيش هر كس و ناكسي دراز نكرد.
نكته ديگري كه فخر الزماني تاكيد مي كند اين است كه « قصه خواني كه قصه دان نباشد، در فن خود ناتمام است.» مسعودي قصه دان بود. از اين نظر مسعودي از آن كساني است كه به راستي نادرند.درست است كه مسعودي داستان نويس طبيعي بود، اما در تكنيك هم جستجو گر بود.من شاهد اين جستجو بودم. علاقه ي او نقد و نظريه ادبي و هر چيزي بود كه به داستان و رمان مربوط مي شد. كتاب ها را حتي به زبان اصلي مطالعه مي كرد. آدم با مسعودي حس خوبي داشت.چيزي از او مي تراويد، از جنس شعور،از جنس صداقت،از جنس بي ريايي،از جنس كار ،جستجو، پرسش، از جنس كمال گرايي، از جنس شبدر ،آب روان و گل بادام. و آنا آخماتووا بود كه سرود:
زنده اي يا كه مرده ،نميدانم .
بايد آيا به دنبال تو همه جا را بگردم
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه
و سکوت است که ژرفتر از صدا میماند...| محمدعلی آزادیخواه
به بهانه درگذشت محمدعلي مسعودي:
و سکوت است که ژرفتر از صدا میماند...
محمدعلی آزادیخواه
محمدعلی مسعودی داستاننویس و مترجم سيرجانی روز پنجشنبه 5دیماه 1387 بر اثر عارضهی قلبی درگذشت. مسعودی به عنوان يكي از مدرسان و صاحبنظران حوزهی ادبیات داستانی و همچنين يكي از اعضای هیات مدیرهی انجمن داستان استان کرمان، سالهای متمادی در انجمن داستان کرمان و حوزهی هنری به آموزش داستاننویسی مشغول بود. او تحصیلات خود را در رشتهی حقوق ادامه داده و در دانشگاه پیام نور کرمان بهتدریس مشغول بود. مقالات، ترجمهها و داستانهای زیادی از وی در مطبوعات کشوری و استانی بهچاپ رسیده و تنها مجموعهداستان او بهنام «اینهمه دیر» توسط نشر خوانش در زیر چاپ است که متاسفانه اجل او را مهلت نداد. از او دو مجموعه نقد و مقاله نیز بر جای مانده است. آنچه در پي مطلب ميآيد ياداشت چندتن از هنرمندانيست كه از نزديك با اين هنرمند متواضع آشنايي داشتند.
محمدعلي آزاديخواه :
ياران! قسم به ساغرِ مي، كاندرين بساط پرناشده ز خون جگر ساغـــري نماند
7/7/43 كه تاريخ اولين حكم كارگزيني معلميام است و به مديري و آموزگاري دبستان قنات توت قُهستان منصوب شدم، از تاريخ شنبه 7/7/87 كم كردم، ديدم سه ماه معلميام را از چهل و چهار سال جكاندهام بالا و مثل مرد داستان «عشق به زندگي» جك لندن خودم را به سوي ساحل نجات ميرسانم. هَمْ عشقِ معلميم به قول همكار ديگرم آقاي غلامرضا بيدار «از درون پُكيد». همو كه در اين زمهريرِ زمانه تو سوز كرد و توتُم نمود و طي شد- نه، طي نشد، جان نباخت، جان فدا كرد؛ فداي جوانان دبيرستاني و دانشگاهي استانمان.
طي چهل و چهار سال معلمي، همكاري مثل ايشان نديدم كه كتاب بخرد و كتاب بخواند و تازههاي كتاب را داشته باشد. بيش از همهي معلمها دوست داشت از آخرين دستآوردهاي بشر در همهي زمينههاي علمي، فرهنگي، هنري باخبر باشد. ميگفت كه درست است ما سعدي و حافظ و سعدي و مولوي را داريم كه هيچ كشوري مانندشان را ندارد، اما ما نبايد خودمان را در قفس تنگ زبان فارسي زنداني كنيم. بنابراين از آموختن زبان انگليسي غافل نبود. ميگفت زبان غالب، در اينترنت انگليسي است. دوست مشتركي از تهران زنگ زد اظهار مسرت و شادي كرد كه آقاي محمدعلي مسعودي چقدر ساده، رسا و شيوا مطلب با ارزشي را درباره ادبيات داستاني از انگليسي ترجمه كرده و در مجلهي «خوانش» چاپ شده است و باز بعد از مدتي از چاپ داستاني از مسعودي در همين خوانش خبر داد و نثر پختهي او را شاهكار ادب معاصر دانست. غير از زبان انگليسي عجيب تسلطي به زبان عربي داشت. دو سال دوره فوقليسانس حقوق دانشگاه تهران، به خاطر اينكه اساتيد حوزهي علميه هواي آلوده تهران براي ريهشان خوب نبود، كلاسهاي دانشجويان كارشناسي ارشد را از تهران به قم آوردند و اين دو سال ضمن گذرانيدن موفقيتآميز درسهاي حقوق، حداكثر استفاده را در فراگيري زبان عربي به خرج داد. از سختي جلد چهارم كتاب «مباديالعربيه» معلم رشيدالشّرتوني ميناليدم، يك بار طي دو ساعت با تسلط و اشراف تمام چندين صفحه كتاب سخت را به سادگي و رواني يادم داد.
هميشه گوش به زنگ بودم كه از كرمان بيايد «كورگاه» پيش مادرش، توي دبيرستان از آقاي حبيب افاضاتي دبير زبان كه شوهر خواهر و پسرعمهاش بود، سراغش را ميگرفتم كه آمده است؟ اين جمعهاي قرار است بيايد؟ و اگر آمده بود، به سويش پر ميكشيدم. اغلب با آقاي احمدعلي صفا ميرفتيم پيشش. روزي كه پيشش بودم، آنچنان غرق يادگرفتن و يادگرفتن ميشدم كه نميفهميدم چه زود خورشيد به كوه مينشيند و من به بهانهي تجديد خاطرهي او در كورگاه و خودم در دولتآباد قُهستان خَلَمهچراني ميكرديم و سر صحراي شلغمي، شلغم كُلوخو ميكرديم. آتش روشن ميكردم و كترِ سياهم را روي «سِهْ كُته» ميگذاشتم، چاي چپوني دم ميكردم يا به كمك هم شلغم كُلوخر ميكرديم و تا ديروقت شب پايين باغها با خورشيد وجودش گرم بودم و از گفتار و رفتارش لذت ميبردم. تمام خستگي چند هفته كه او را نداشتم، از تنم بيرون ميرفت. حال چارهاي ندارم، جز اينكه اين غزل حافظ را بخوانم و بگريم:
بي مهرِ رُخت روز مرا نور نمانده است/وز عمر مرا جز شب ديجور نماندهست
صبر است مرا چاره هجران تو ليكن/ چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است/گو خون جگر ريز كه معذور نمانده است
چند سال پيش كه قرار بود سعادتآباد مركز دهستان قُهستان جزو روستاهاي بخش پاريز شود، يكي از زبانش در رفت كه از سعادتآباد كسي برنخاسته كه سرش به كلاهش بيارزد و من محمدعلي مسعودي را فرياد ميكشيدم و به وجودش افتخار ميكردم و افتخار ميكنم و خواهم كرد. او اصلا و ابدا اهل ادعا و مطرح شدن نبود، تن به چاپ آثارش نميداد. پُزِ تحصيلاتش را نميداد. از مادرش «مرجان» كه يك زن زحمتكش روستايي است، دهاتيتر حرف ميزد. واژههاي محلي وردِ زبانش بودند. روي اينكه اين واژهها از كجا، چه مسيري، چه ريشهاي به قُهستان ما رسيدهاند، تحقيق ميكرد.
آرزومند يك نظام تحصيلي خيلي پيشرفته بود. دلش ميخواست خيلي چيزها و كارها از جمله آموزش و پرورش و آموزش عالي بروز باشد. واژگان و عبارتهاي نوگرايي، نوپردازي، بهروز آوردن، امروزي كردن، روزآمد كردن، بهنگام كردن، در جريان (آخرين اطلاعات، تحولات و ...) گذاشتن، به روزآوري، امروزيسازي، بهنگامسازي را خيلي به زبان ميآورد. عاشق اينترنت بود و براي مطالعه بيشتر در اينترنت روزبهروز زبان انگليسياش را تقويت ميكرد و هميشه توي اتاقش كه كتابخانهاش نيز بود، چندين فرهنگ لغت كوچك و بزرگ انگليسي، تخصصي و غيرتخصصي دور تشكش پخش و پلا بود. چراغ مطالعهاي داشت و كامپيوتري دم دستش و كتاب ميخواند و كتاب ميخواند و بيشتر اولين چاپ كتابها را. دلم براي دوستانش ميسوزد براي جوانان استانمان متاسفم كه قول ما قُهستانيها چنين «دونهيِ قيمتي» را از دست دادند.
خدا كند بچههاي خوب و با عاطفهاش سارا و سعيد و سينا، آثار بابا را جمع و جور كنند بدهند به دوستانِ نزديكِ پدر تا با مراقبت و دلسوزي چاپ شوند. پشتِ جلدِ فصلنامهي وزين خوانش، تبليغ مجموعه داستان «اين همه دير» ايشان را ديدم كه انتشارات خوانش چاپ خواهد كرد، خواندم و خوشحال شدم. آقاي صفا ميگفت كه: آثارت را به چاپ نميرساني، ميخواهي طبق روال قديمي ايرانيها بعد از مرگت معروف شوي؟ ميگفت: من همان را هم نميخواهم. بايد كاري بهتر از كارهاي من از چاپ در بيايد. بايد بهترين كتابها در ايران چاپ شود و به دست مردم برسد. جا، جايِ كتاب خوب است نه نوشتههاي مثل مني. از نويسندگان خوب معاصر به محمود دولتآبادي، احمد محمود، علياشرف درويشيان و صادق چوبك عشق ميورزيد و كار سترگ درويشيان را كه مجموعه «داستانهاي محبوب من» نام دارد و داستان و نقد داستان نويسندگان معاصر است و تا جلد پنجم از چاپ درآمده، ميستود.
مرحوم استاد محمدعلي مسعودي در ديماه سال 1337 در روستاي سعادتآباد چشم به جهان گشود و متاسفانه در روز پنجشنبه پنجم ديماه 1387 چشم از اين جهان فرو بست و چيزي بيش از 50 سال نداشت كه براي دوستان و شاگردانش، در غم او روزها بيگاه شد/ روزها با سوزها همراه شد.
در نيابد حال پخته هيچ خام/ پس سخن كوتاه بايد، والسلام.
و سکوت است که ژرفتر از صدا میماند...
محمدعلی آزادیخواه

محمدعلي آزاديخواه :
ياران! قسم به ساغرِ مي، كاندرين بساط پرناشده ز خون جگر ساغـــري نماند
7/7/43 كه تاريخ اولين حكم كارگزيني معلميام است و به مديري و آموزگاري دبستان قنات توت قُهستان منصوب شدم، از تاريخ شنبه 7/7/87 كم كردم، ديدم سه ماه معلميام را از چهل و چهار سال جكاندهام بالا و مثل مرد داستان «عشق به زندگي» جك لندن خودم را به سوي ساحل نجات ميرسانم. هَمْ عشقِ معلميم به قول همكار ديگرم آقاي غلامرضا بيدار «از درون پُكيد». همو كه در اين زمهريرِ زمانه تو سوز كرد و توتُم نمود و طي شد- نه، طي نشد، جان نباخت، جان فدا كرد؛ فداي جوانان دبيرستاني و دانشگاهي استانمان.
طي چهل و چهار سال معلمي، همكاري مثل ايشان نديدم كه كتاب بخرد و كتاب بخواند و تازههاي كتاب را داشته باشد. بيش از همهي معلمها دوست داشت از آخرين دستآوردهاي بشر در همهي زمينههاي علمي، فرهنگي، هنري باخبر باشد. ميگفت كه درست است ما سعدي و حافظ و سعدي و مولوي را داريم كه هيچ كشوري مانندشان را ندارد، اما ما نبايد خودمان را در قفس تنگ زبان فارسي زنداني كنيم. بنابراين از آموختن زبان انگليسي غافل نبود. ميگفت زبان غالب، در اينترنت انگليسي است. دوست مشتركي از تهران زنگ زد اظهار مسرت و شادي كرد كه آقاي محمدعلي مسعودي چقدر ساده، رسا و شيوا مطلب با ارزشي را درباره ادبيات داستاني از انگليسي ترجمه كرده و در مجلهي «خوانش» چاپ شده است و باز بعد از مدتي از چاپ داستاني از مسعودي در همين خوانش خبر داد و نثر پختهي او را شاهكار ادب معاصر دانست. غير از زبان انگليسي عجيب تسلطي به زبان عربي داشت. دو سال دوره فوقليسانس حقوق دانشگاه تهران، به خاطر اينكه اساتيد حوزهي علميه هواي آلوده تهران براي ريهشان خوب نبود، كلاسهاي دانشجويان كارشناسي ارشد را از تهران به قم آوردند و اين دو سال ضمن گذرانيدن موفقيتآميز درسهاي حقوق، حداكثر استفاده را در فراگيري زبان عربي به خرج داد. از سختي جلد چهارم كتاب «مباديالعربيه» معلم رشيدالشّرتوني ميناليدم، يك بار طي دو ساعت با تسلط و اشراف تمام چندين صفحه كتاب سخت را به سادگي و رواني يادم داد.
هميشه گوش به زنگ بودم كه از كرمان بيايد «كورگاه» پيش مادرش، توي دبيرستان از آقاي حبيب افاضاتي دبير زبان كه شوهر خواهر و پسرعمهاش بود، سراغش را ميگرفتم كه آمده است؟ اين جمعهاي قرار است بيايد؟ و اگر آمده بود، به سويش پر ميكشيدم. اغلب با آقاي احمدعلي صفا ميرفتيم پيشش. روزي كه پيشش بودم، آنچنان غرق يادگرفتن و يادگرفتن ميشدم كه نميفهميدم چه زود خورشيد به كوه مينشيند و من به بهانهي تجديد خاطرهي او در كورگاه و خودم در دولتآباد قُهستان خَلَمهچراني ميكرديم و سر صحراي شلغمي، شلغم كُلوخو ميكرديم. آتش روشن ميكردم و كترِ سياهم را روي «سِهْ كُته» ميگذاشتم، چاي چپوني دم ميكردم يا به كمك هم شلغم كُلوخر ميكرديم و تا ديروقت شب پايين باغها با خورشيد وجودش گرم بودم و از گفتار و رفتارش لذت ميبردم. تمام خستگي چند هفته كه او را نداشتم، از تنم بيرون ميرفت. حال چارهاي ندارم، جز اينكه اين غزل حافظ را بخوانم و بگريم:
بي مهرِ رُخت روز مرا نور نمانده است/وز عمر مرا جز شب ديجور نماندهست
صبر است مرا چاره هجران تو ليكن/ چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است/گو خون جگر ريز كه معذور نمانده است
چند سال پيش كه قرار بود سعادتآباد مركز دهستان قُهستان جزو روستاهاي بخش پاريز شود، يكي از زبانش در رفت كه از سعادتآباد كسي برنخاسته كه سرش به كلاهش بيارزد و من محمدعلي مسعودي را فرياد ميكشيدم و به وجودش افتخار ميكردم و افتخار ميكنم و خواهم كرد. او اصلا و ابدا اهل ادعا و مطرح شدن نبود، تن به چاپ آثارش نميداد. پُزِ تحصيلاتش را نميداد. از مادرش «مرجان» كه يك زن زحمتكش روستايي است، دهاتيتر حرف ميزد. واژههاي محلي وردِ زبانش بودند. روي اينكه اين واژهها از كجا، چه مسيري، چه ريشهاي به قُهستان ما رسيدهاند، تحقيق ميكرد.
آرزومند يك نظام تحصيلي خيلي پيشرفته بود. دلش ميخواست خيلي چيزها و كارها از جمله آموزش و پرورش و آموزش عالي بروز باشد. واژگان و عبارتهاي نوگرايي، نوپردازي، بهروز آوردن، امروزي كردن، روزآمد كردن، بهنگام كردن، در جريان (آخرين اطلاعات، تحولات و ...) گذاشتن، به روزآوري، امروزيسازي، بهنگامسازي را خيلي به زبان ميآورد. عاشق اينترنت بود و براي مطالعه بيشتر در اينترنت روزبهروز زبان انگليسياش را تقويت ميكرد و هميشه توي اتاقش كه كتابخانهاش نيز بود، چندين فرهنگ لغت كوچك و بزرگ انگليسي، تخصصي و غيرتخصصي دور تشكش پخش و پلا بود. چراغ مطالعهاي داشت و كامپيوتري دم دستش و كتاب ميخواند و كتاب ميخواند و بيشتر اولين چاپ كتابها را. دلم براي دوستانش ميسوزد براي جوانان استانمان متاسفم كه قول ما قُهستانيها چنين «دونهيِ قيمتي» را از دست دادند.
خدا كند بچههاي خوب و با عاطفهاش سارا و سعيد و سينا، آثار بابا را جمع و جور كنند بدهند به دوستانِ نزديكِ پدر تا با مراقبت و دلسوزي چاپ شوند. پشتِ جلدِ فصلنامهي وزين خوانش، تبليغ مجموعه داستان «اين همه دير» ايشان را ديدم كه انتشارات خوانش چاپ خواهد كرد، خواندم و خوشحال شدم. آقاي صفا ميگفت كه: آثارت را به چاپ نميرساني، ميخواهي طبق روال قديمي ايرانيها بعد از مرگت معروف شوي؟ ميگفت: من همان را هم نميخواهم. بايد كاري بهتر از كارهاي من از چاپ در بيايد. بايد بهترين كتابها در ايران چاپ شود و به دست مردم برسد. جا، جايِ كتاب خوب است نه نوشتههاي مثل مني. از نويسندگان خوب معاصر به محمود دولتآبادي، احمد محمود، علياشرف درويشيان و صادق چوبك عشق ميورزيد و كار سترگ درويشيان را كه مجموعه «داستانهاي محبوب من» نام دارد و داستان و نقد داستان نويسندگان معاصر است و تا جلد پنجم از چاپ درآمده، ميستود.
مرحوم استاد محمدعلي مسعودي در ديماه سال 1337 در روستاي سعادتآباد چشم به جهان گشود و متاسفانه در روز پنجشنبه پنجم ديماه 1387 چشم از اين جهان فرو بست و چيزي بيش از 50 سال نداشت كه براي دوستان و شاگردانش، در غم او روزها بيگاه شد/ روزها با سوزها همراه شد.
در نيابد حال پخته هيچ خام/ پس سخن كوتاه بايد، والسلام.
یادداشت محمد شکیبی - منتقد
شكوفه بادامستان كورگه
به محمدعلي مسعودي
محمد شكيبي- منتقد سينما
محمدعلي! يادت هست؟ اولهاي فروردين بود. مطابق مناسك هر ساله و دقيقتر گهگاهي! جمع شده بوديم زير درختهاي بادام تازه شكوفه كردهي كورگه. عصري بود. ناگهان رگبار بهاري آغاز شد و رعد و برق غريبي كه نه دوردست، درست بالاي سر و بيخ گوشمان بود.
تو بودي و من و آزاديخواه و صفا. به گمانم نفر پنجمي هم بود. چه سالي بود؟ شش يا هشت سال پيش؟ چه فرقي ميكند؟ هر چه بود، از آن روزگاراني نبود كه هفتهاي چند بار همديگر را ميديديم و شعر و داستان و مقالهاي ميخوانديم و از وضع زمانه و حال و اوضاع پيرامونمان ميگفتيم. خلاصه كنم همدلي ميكرديم، با دلهاي آشفته و دردمند هم.
علي! راستي كه رگبار و رعد و برق پُر و پيماني بود. به قول اهلِ ولايت «هانميد». اژدهاي غُرّان و آتشپران آسمان عبوستر از آن بود كه ترسي در جانمان نياندازد. بهخصوص در من كه از چندي پيش نيمه تهراني شده بودم و نديد بديد. گرچه پيش از ماندگاري در پايتخت هم كمتر پايم به روستا و دشت و دَمَن رسيده بود. خاصه در چنين وضعيتي. به هر حال در نزديكي كانون برخورد ابرهاي باردار و در دل باغهاي پُردارودرخت. بيم صاعقهزدگي و خشكيدن و مرغ پَر شدنمان ميرفت. به قولي فرآيند تاكسيدرمي شدن در يك آن. خطر جدي بود و لابد در دل من جديتر!
به خودم و با صداي بلند گفتم: «خاكستر شدن در ميان گلهاي بادام و در حلقه ياران بد هم نيست. خاصه در بهار! تو گفتي: «مثل سَمَندَر». و من پرسيدم: «سمندر همان كَلْپَك خودمان است؟ و زديم زير خنده. خندهي صفا تمامي نداشت.
سالها از ديدارهاي پُرشمار و گپوگفتهاي هميشگيمان خبري نبود. هر يك گوشهاي افتاده بوديم با مشغوليتهاي زياد و فرصتهاي كم. دلخوش بوديم به سفرهاي نوروزي به زادگاه و اميدوار كه آزاديخواه سر دماغ باشد و مقدمات گِردآمدن زير درختان بادام و ديدار تو را بدهد كه تقريبا شده بود جزو مناسك سفر به ولايت. مناسكي كه آتش درست كردن و سيبزميني در خاكسترش پختن از واجباتش بود. و البته كاويدن زير درختها به اميد يافتن و پلكي كردن تك و توك بادامهاي بر زمين مانده از بادام تكانيهاي پارينه. دستاورد مختصر اما گرانقدري كه عمدهاش به من ميرسيد. (به صفت مهمان بودن و فرض كن به سبب تهراني! و دُردانه بودن.)
محمدعلي! بهار نزديك است. نوروز كه بيايد، هرجا كه باشم شاخهاي از شكوفههاي بادام را به يادت در گلدان ميگذارم و كاش آن شاخه را از بادامستان كورگه بچينم. و كاش تا آن روز مجموعه داستانت كه مژده انتشارش را داده بودي، به تسلاي ياد و خاطرهات، به دستم رسيده باشد.
7 دي 87
بادامهای نگاه تو...|سیدمحسن بنیفاطمه
یادکردی از محمدعلی مسعودی داستاننویس و مترجم
بادامهای نگاه تو...
سیدمحسن بنیفاطمه
I
«هنوز هم مثل هميشه ميدوم. الان اينجايم- اين همه دور- و حريج يك چكه آب. تكيه داده به ديوار، محو جمعيت. دوباره ميبينمت. باورم نميشود. يعني تويي؟...»*
درست مثل قصههایی که توی داستانهایش روایت میکرد؛ قصه شد. این متن سر آن ندارد که مرثیه و دریغنامه بشود. ولی تهتهش را که میبینی، خواهد شد. میخواهیم پاهمپای آقای نویسنده همراه «خلمه»هایش برویم و توی باغهای «کورگه» و «ساتآباد» بگردیم و ببینیم آقای نویسندهی دریغشدهمان چهطور از توی روایتهای معلق اطرافمان نخهای نور را پیدا میکرد و بههم میبافت تا «كُلوبود» کودکیهای او را کُلوبود کودکیهای خودمان ببینیم. توی دالانهای قدیمی خانههامان دنبال «اونا» بگردیم. چهطور تمام افسانههای شنیدهی کودکیهامان را توی قالب یک داستان مدرن میکشید. از زیر زبان آقای نویسنده با هزار ترفند که حرف بیرون میکشیدی و راه که میافتاد میفهمیدی چه پشت این ذهن و زبان است.
نمیخواهم بگویم مسعودی در انتشار داستانهایش تعلل کرد. ما تعلل کردیم در درک او. هفتهی قبل از رفتنش حالا که قرار بود مجموعه داستان«اینهمهدیر»ش –چه تسمیهای!ـ درآید، از روزهای فراغتی میگفت که حالا با بازنشستگی داشت برایش پیدا میشد تا بنشیند و کارهایش را بکند... دیدید گفتم این متن دریغنامه میشود؟ ولی دریغ از ماست، که این صدای آرام را بلند نکردیم که حالا ایرانی بر آن افتخار کند...
II
همانطور توی خودش کز میکرد -اگر بود- و میگفت: ول کنید... حالا چه بشود... بعد -اگر بود- کاغذ را از جیبش بیرون میکشید و میگفت: اینم یه قصهی دیگه... مرد یواشِ ما آرام میرفت و میآمد. پیرت در میآمد تا به صدایش بیاوری. حالا که داشت «اینهمهدیر»ش در میآمد، آن لبخند کجش را که به عالم و آدم بود، رو بهخودش نشانه رفته بود. آنقدر که نایستاد تا ببیند داستانهاش را میخوانند. اگر بود... دیر بود.
نویسندهی دور از هیاهو، دربند ننگ و نام نیست. برای محمدعلی مسعودی نه شهرت مهم بود و نه هیچ چیز دیگری. براش رفتن توی لیست سیاههها مهم نبود. او باید به تاریخ ادبیات میرفت و تازه داشت شروع میکرد، دههی پنجاه عمر نویسندگان...
منصور علیمرادی پشت گوشی شعرش را میخواند:
اینجا سقف بلند قصههای تو نیست،
ممدلی؛ خندیدن در تالار کوچک گور پایانبندی جالبی برای قصهی آخرین تو نیست.
جدیباش قدری مرد... جدی باش
...
ممدلی تو در زهدان متورم گور داری بهسرعت رشد میکنی بهسمت تکیاختهشدن.
اینجا رحم بیرحم گور است؛ سقف بلند قصههای تو که نیست.
تو داری برای ابد از چارراه ارگ نمیگذری؛
خودت را بر ترک دوچرخهات نمینشانی در باد،
هرگز تا چارراه آسیاباد
برهها؛ یادت هست چهطور باغ مشکبری را میچریدند،
مثل کلماتت که سپیدی کاغذ را؟
...
آقایان، آقایان؛ این جنازه مثل هیچکس است
و حرفهایش از خورشت بادمجان قورمهسبزیترند
...
اینجا نه فضای قصهایست با مرگ مولف، نه کتابفروشی خط سوم
جدی باش قدری مرد...
هنوز همان پایپیادهمردیست که آرام میآید و آرام مینشیند و آرام صحبت میکند و قصهاش را میخواند و آرام میرود دوباره توی همان کوچهی بنبست؛ توی اتاق پر از کتابش و کنار کامپیوترِ روی زمینش مینشیند و همانطور کزکرده دوباره قصه مینویسد. هنوز مینویسد...
«بعدها همهي قصهها را گم كردم و من تو دنياي بيقصه با چي ميخواستم روزگارم را بگذرانم؟»*
* از مجموعهداستان «اینهمهدیر» ،نوشتهی محمدعلی مسعودی، نشر خوانش 1387
بادامهای نگاه تو...
سیدمحسن بنیفاطمه
I
«هنوز هم مثل هميشه ميدوم. الان اينجايم- اين همه دور- و حريج يك چكه آب. تكيه داده به ديوار، محو جمعيت. دوباره ميبينمت. باورم نميشود. يعني تويي؟...»*
درست مثل قصههایی که توی داستانهایش روایت میکرد؛ قصه شد. این متن سر آن ندارد که مرثیه و دریغنامه بشود. ولی تهتهش را که میبینی، خواهد شد. میخواهیم پاهمپای آقای نویسنده همراه «خلمه»هایش برویم و توی باغهای «کورگه» و «ساتآباد» بگردیم و ببینیم آقای نویسندهی دریغشدهمان چهطور از توی روایتهای معلق اطرافمان نخهای نور را پیدا میکرد و بههم میبافت تا «كُلوبود» کودکیهای او را کُلوبود کودکیهای خودمان ببینیم. توی دالانهای قدیمی خانههامان دنبال «اونا» بگردیم. چهطور تمام افسانههای شنیدهی کودکیهامان را توی قالب یک داستان مدرن میکشید. از زیر زبان آقای نویسنده با هزار ترفند که حرف بیرون میکشیدی و راه که میافتاد میفهمیدی چه پشت این ذهن و زبان است.
نمیخواهم بگویم مسعودی در انتشار داستانهایش تعلل کرد. ما تعلل کردیم در درک او. هفتهی قبل از رفتنش حالا که قرار بود مجموعه داستان«اینهمهدیر»ش –چه تسمیهای!ـ درآید، از روزهای فراغتی میگفت که حالا با بازنشستگی داشت برایش پیدا میشد تا بنشیند و کارهایش را بکند... دیدید گفتم این متن دریغنامه میشود؟ ولی دریغ از ماست، که این صدای آرام را بلند نکردیم که حالا ایرانی بر آن افتخار کند...
II
همانطور توی خودش کز میکرد -اگر بود- و میگفت: ول کنید... حالا چه بشود... بعد -اگر بود- کاغذ را از جیبش بیرون میکشید و میگفت: اینم یه قصهی دیگه... مرد یواشِ ما آرام میرفت و میآمد. پیرت در میآمد تا به صدایش بیاوری. حالا که داشت «اینهمهدیر»ش در میآمد، آن لبخند کجش را که به عالم و آدم بود، رو بهخودش نشانه رفته بود. آنقدر که نایستاد تا ببیند داستانهاش را میخوانند. اگر بود... دیر بود.
نویسندهی دور از هیاهو، دربند ننگ و نام نیست. برای محمدعلی مسعودی نه شهرت مهم بود و نه هیچ چیز دیگری. براش رفتن توی لیست سیاههها مهم نبود. او باید به تاریخ ادبیات میرفت و تازه داشت شروع میکرد، دههی پنجاه عمر نویسندگان...
منصور علیمرادی پشت گوشی شعرش را میخواند:
اینجا سقف بلند قصههای تو نیست،
ممدلی؛ خندیدن در تالار کوچک گور پایانبندی جالبی برای قصهی آخرین تو نیست.
جدیباش قدری مرد... جدی باش
...
ممدلی تو در زهدان متورم گور داری بهسرعت رشد میکنی بهسمت تکیاختهشدن.
اینجا رحم بیرحم گور است؛ سقف بلند قصههای تو که نیست.
تو داری برای ابد از چارراه ارگ نمیگذری؛
خودت را بر ترک دوچرخهات نمینشانی در باد،
هرگز تا چارراه آسیاباد
برهها؛ یادت هست چهطور باغ مشکبری را میچریدند،
مثل کلماتت که سپیدی کاغذ را؟
...
آقایان، آقایان؛ این جنازه مثل هیچکس است
و حرفهایش از خورشت بادمجان قورمهسبزیترند
...
اینجا نه فضای قصهایست با مرگ مولف، نه کتابفروشی خط سوم
جدی باش قدری مرد...
هنوز همان پایپیادهمردیست که آرام میآید و آرام مینشیند و آرام صحبت میکند و قصهاش را میخواند و آرام میرود دوباره توی همان کوچهی بنبست؛ توی اتاق پر از کتابش و کنار کامپیوترِ روی زمینش مینشیند و همانطور کزکرده دوباره قصه مینویسد. هنوز مینویسد...
«بعدها همهي قصهها را گم كردم و من تو دنياي بيقصه با چي ميخواستم روزگارم را بگذرانم؟»*
* از مجموعهداستان «اینهمهدیر» ،نوشتهی محمدعلی مسعودی، نشر خوانش 1387
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
شعری از منصور عليمرادي
شعری از منصور عليمرادي
-اين آقا مولف مرگ است
آقايان!
كه وقيحانه ميخندد
به گريههاي سقط شده اش. . .
بر اقليم روياهاي مرده ات
محمد علي!
موريانهها
گله
گله
ميچرند
اينجا تالار وهمناك گور است
سقف بلند قصههاي تو كه نيست
جدي باش مرد
قدري جدي باش!
-آقايان!آقايان!
اين مرده
با مردههاي ديگر فرق ميكند
مدام ميگريد به خندههاي سقط شدهاش. . .
نه از جنسيت چيزي ميداند
نه از بلوتوث
تنها ادعا ميكند كه در روحش
قدري
با جواني لوركا
دختر خاله بوده است
محمدعلي
خنديدن در تالار تاريك گور
پايان بندي جالبي
براي آخرين قصه تو نيست
جدي باش!
-آقايان
لطفا
به قدر يك سكته خفيف آنتراكت
. . . .
-خب. . . آخرين بار؟
-كتابفروشي مازيار
البته يلانسبت
-به چكار. . . ؟
-هوشم سرماخورده بود عاليجناب
ميخواستم قدري آرامبخش. . .
بدون وكيل بلانسبت شما عمرا!. . .
محمد علي تو داري براي ابد
از چهارراه ارگ نميگذري
خودت را بر ترك دوچرخه ات
نمينشاني
در باد
تا چارراه آسياباد. . .
سيگار هم كه بكشي
ديگر براي قلبت ضرر نخواهد داشت. . .
-احتياج به عمل دارد آقايان!
بايد تمام غده كافكا را
از ذهن پرت و پلا گويش
بيرون كشيد
حاضريد؟
محمد علي!
تو در زهدان متورم گور
داري رشد ميكني
به سمت تك ياخته شدن
اينجا رحم بي رحم گور است
كتابفروشي مازيار كه نيست
تا سرت را بيندازي پايين
و خندههاي حرامزاده ات
براي خودشان
ول بگردند
لابلاي بعدازظهر
-عاليجنابان! عاليجنابان!
عرض كنم
بنده
در طول شما
پهلو گرفته كشتيهايي
با ملوانان
سرخورده از سياست
خوب است
خوب است
آنچنان كه گاو
براي مزرعه
بلانسبت شما
ملطفتيد؟
-آقايان! آقايان!
اين جنازه مثل هيچكس است
و حرفهاي سرخش
از خورش بادمجان
قورمه سبزي ترند
نگفتم تومور دارد؟
محمد علي
كهرهها يادت هست؟
چطور باغ مش كبري را ميچريدند
مثل كلماتت سياه
كه سپيدي كاغذ را
حالا
موريانه ها
گله
گله
در چراگاه تخيل تو
نشخوار ميكنند
اينجا نه فضاي قصهايست
با مرگ مولف
نه كتابفروشي خط سوم
لطفا لكنت روحت را
به زبان مردگان ترجمه كن
بلانسبت تو مردهاي!
قدري رسمي باش مرد!
قدري رسمي باش. . .
-اين آقا مولف مرگ است
آقايان!
كه وقيحانه ميخندد
به گريههاي سقط شده اش. . .
بر اقليم روياهاي مرده ات
محمد علي!
موريانهها
گله
گله
ميچرند
اينجا تالار وهمناك گور است
سقف بلند قصههاي تو كه نيست
جدي باش مرد
قدري جدي باش!
-آقايان!آقايان!
اين مرده
با مردههاي ديگر فرق ميكند
مدام ميگريد به خندههاي سقط شدهاش. . .
نه از جنسيت چيزي ميداند
نه از بلوتوث
تنها ادعا ميكند كه در روحش
قدري
با جواني لوركا
دختر خاله بوده است
محمدعلي
خنديدن در تالار تاريك گور
پايان بندي جالبي
براي آخرين قصه تو نيست
جدي باش!
-آقايان
لطفا
به قدر يك سكته خفيف آنتراكت
. . . .
-خب. . . آخرين بار؟
-كتابفروشي مازيار
البته يلانسبت
-به چكار. . . ؟
-هوشم سرماخورده بود عاليجناب
ميخواستم قدري آرامبخش. . .
بدون وكيل بلانسبت شما عمرا!. . .
محمد علي تو داري براي ابد
از چهارراه ارگ نميگذري
خودت را بر ترك دوچرخه ات
نمينشاني
در باد
تا چارراه آسياباد. . .
سيگار هم كه بكشي
ديگر براي قلبت ضرر نخواهد داشت. . .
-احتياج به عمل دارد آقايان!
بايد تمام غده كافكا را
از ذهن پرت و پلا گويش
بيرون كشيد
حاضريد؟
محمد علي!
تو در زهدان متورم گور
داري رشد ميكني
به سمت تك ياخته شدن
اينجا رحم بي رحم گور است
كتابفروشي مازيار كه نيست
تا سرت را بيندازي پايين
و خندههاي حرامزاده ات
براي خودشان
ول بگردند
لابلاي بعدازظهر
-عاليجنابان! عاليجنابان!
عرض كنم
بنده
در طول شما
پهلو گرفته كشتيهايي
با ملوانان
سرخورده از سياست
خوب است
خوب است
آنچنان كه گاو
براي مزرعه
بلانسبت شما
ملطفتيد؟
-آقايان! آقايان!
اين جنازه مثل هيچكس است
و حرفهاي سرخش
از خورش بادمجان
قورمه سبزي ترند
نگفتم تومور دارد؟
محمد علي
كهرهها يادت هست؟
چطور باغ مش كبري را ميچريدند
مثل كلماتت سياه
كه سپيدي كاغذ را
حالا
موريانه ها
گله
گله
در چراگاه تخيل تو
نشخوار ميكنند
اينجا نه فضاي قصهايست
با مرگ مولف
نه كتابفروشي خط سوم
لطفا لكنت روحت را
به زبان مردگان ترجمه كن
بلانسبت تو مردهاي!
قدري رسمي باش مرد!
قدري رسمي باش. . .
یادداشتی از علی اکبرکرمانینژاد -داستاننویس

برای محمدعلی مسعودی
آن چشمهای پُرطعنه
علی اکبرکرمانینژاد
ميخواهم بنويسم. از كسي بنويسم كه نه اسطوره بود؛ نه قهرمان بود؛ نه بزرگ و نه كوچك بود. او بچه دهاتياي بود كه هيچوقت شهري نشد و به دهاتي بودن خودش ميباليد و فقدانش آنهمه طراوت و پاكي و سادگي كورگه را از من گرفت و نبودش لحظهلحظههاي باهم بودنمان را مثل خوره ميخورد. هرچند اگر بود با چشمهاي پرطعنهاش به چشمهاي خيس اشكم ميخنديد و با همان لحن و لهجهي خاص سيرجانيها ميگفت: من نبودم كه رفتنم باعث كز كردن و گوشهگزينيتان شود. بودم تا بروم و رفتنم باعث يكيشدنتان شود و…
با همان خجالت فطرياش گوشهي كاغذ مچالهدر جيبش را باز ميكرد برايم ميخواند: ماركز نوشته: «خداوندا! اگر تکهای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یکروز از آن سپری شود بیآنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همهی مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت یا سیطرهی محبت آنان است...» این داستان نویسنده است...
آن چشمهای پُرطعنه
علی اکبرکرمانینژاد
ميخواهم بنويسم. از كسي بنويسم كه نه اسطوره بود؛ نه قهرمان بود؛ نه بزرگ و نه كوچك بود. او بچه دهاتياي بود كه هيچوقت شهري نشد و به دهاتي بودن خودش ميباليد و فقدانش آنهمه طراوت و پاكي و سادگي كورگه را از من گرفت و نبودش لحظهلحظههاي باهم بودنمان را مثل خوره ميخورد. هرچند اگر بود با چشمهاي پرطعنهاش به چشمهاي خيس اشكم ميخنديد و با همان لحن و لهجهي خاص سيرجانيها ميگفت: من نبودم كه رفتنم باعث كز كردن و گوشهگزينيتان شود. بودم تا بروم و رفتنم باعث يكيشدنتان شود و…
با همان خجالت فطرياش گوشهي كاغذ مچالهدر جيبش را باز ميكرد برايم ميخواند: ماركز نوشته: «خداوندا! اگر تکهای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یکروز از آن سپری شود بیآنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همهی مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت یا سیطرهی محبت آنان است...» این داستان نویسنده است...
یادداشتی از مهناز عامري مجد – داستاننویس
چرا اين همه دير
مهناز عامري مجد – داستاننویس
فضاي خاكستري اطرافم را سكوتي مرگبار احاطه كرده است.بلند ميشوم وكتابي را ازقفسه برمي دارم.كتاب عروض وقافيه ي شميسا.انگشتانم راروي جلد قهوه ايش مي سرانم.كتاب مال او بود.روزي جلوي كتابخانه اش ايستاده بود ومدتي گشته بود تا آن را پيدا كرده وبراي من آورده بود.چند باري كه از بابت پس نياوردنش عذر خواسته بودم گفته بود:مال خودت باشد لازمش ندارم.وخيلي قبل از آن حتماً بارها برش داشته بود ورقش زده بودونگاهش كرده بود.افسوس حالا بايد باور كنم كه ديگر نيست تا آن را به او برگردانم.شايد مقصر بچه ها باشند كه با نوه دارشدنش پيرمرد خطا بش كردند و او انگار باورش شد.
يادم مي آيدهميشه مي گفت بايد داستانها را نگه داشت وبعدها دوباره خواند وباز نوشت.
مي ايستم كنار پنجره پرده را كنار مي زنم وزل مي زنم به سياهي بي انتهاي شب و فكر مي كنم بعدهايي كه مسعودي اينقدر به آمدنشان اميدوار بود چرا هرگز نيامدند.فرصتهاي بي انتهاي تمام نشدني كه در سايه شان بارها وبارها بتواني داستانهايت را بخواني وباز نويسي كني وآنقدر وقت داشته باشي تا هر آينه اراده كردي آنها را به چاپ برساني.
كاش ميشدقصه ي زندگي اورا هم دوباره باز نوشت و توي آنها مسعودي مي شد پيرمردي صدساله با هزاران كتاب قصه ي چاپ شده وترجمه هاي چاپ شده وكتاب فنون داستان نويسي چاپ شده....ويك جايزه ي نوبل ادبي....
نمي دانم بگويم چرا" اين همه دير" * يا چرا اين همه زود؟اين همه دير براي به صرافت چاپ كتاب افتادن يا اين همه زود براي رفتن؟
رفتن مردي كه سفرش هم آرام وبي صدابود مثل خودش.وكوچش مثل حضورش نرم بودوبي اعتنا ،پذيرفتني بود و فروتنانه.بي كوچكترين واكنشي جدالي وجنجالي.مردي كه مي دانم خود را متواضعانه تسليم مرگ كرد بي ذره اي آرزو وسرسوزني افسوس وبي هيچ بغضي درگلو آنچنانكه شيوه ي زيستنش بود.
واما براي ما كه نبودش را بر نمي تابيم با مرگش چيزي شبيه آشنا زدايي را عملاًآموخت چيزي مانند خرق يك عادت ديرينه.
و اين بار كه درانجمن داستان گرد هم جمع مي شويم روي يكي از صندليهاي سپيد جاي مردي خاليست كه پا روي پا مي انداخت وسر به پايين وباكليد هاي توي دستش بازي مي كردواگر ملتمسانه تقاضاي اظهار نظري مي كرديم متواضعانه با ته لهجه ي سيرجانيش درسهاي بزرگي را به آرامش برايمان زمزمه مي كرد.مردي كه عظمت روحش مانع از اين بود كه بخواهد ورد زبانها بيفتد وحتي ديده شود.
در مقابل اين همه انسانيت وفروتني سر كرنش بر زمين مي ساييم وقدر يكديگر را بيش از پيش مي دانيم وباورمي كنيم كه "ناگهان چقدر زود دير مي شود"** . .
*- عنوان كتاب زنده ياد محمد علي مسعودي
* * - شعري از قيصر امين پور
مهناز عامري مجد – داستاننویس
فضاي خاكستري اطرافم را سكوتي مرگبار احاطه كرده است.بلند ميشوم وكتابي را ازقفسه برمي دارم.كتاب عروض وقافيه ي شميسا.انگشتانم راروي جلد قهوه ايش مي سرانم.كتاب مال او بود.روزي جلوي كتابخانه اش ايستاده بود ومدتي گشته بود تا آن را پيدا كرده وبراي من آورده بود.چند باري كه از بابت پس نياوردنش عذر خواسته بودم گفته بود:مال خودت باشد لازمش ندارم.وخيلي قبل از آن حتماً بارها برش داشته بود ورقش زده بودونگاهش كرده بود.افسوس حالا بايد باور كنم كه ديگر نيست تا آن را به او برگردانم.شايد مقصر بچه ها باشند كه با نوه دارشدنش پيرمرد خطا بش كردند و او انگار باورش شد.
يادم مي آيدهميشه مي گفت بايد داستانها را نگه داشت وبعدها دوباره خواند وباز نوشت.
مي ايستم كنار پنجره پرده را كنار مي زنم وزل مي زنم به سياهي بي انتهاي شب و فكر مي كنم بعدهايي كه مسعودي اينقدر به آمدنشان اميدوار بود چرا هرگز نيامدند.فرصتهاي بي انتهاي تمام نشدني كه در سايه شان بارها وبارها بتواني داستانهايت را بخواني وباز نويسي كني وآنقدر وقت داشته باشي تا هر آينه اراده كردي آنها را به چاپ برساني.
كاش ميشدقصه ي زندگي اورا هم دوباره باز نوشت و توي آنها مسعودي مي شد پيرمردي صدساله با هزاران كتاب قصه ي چاپ شده وترجمه هاي چاپ شده وكتاب فنون داستان نويسي چاپ شده....ويك جايزه ي نوبل ادبي....
نمي دانم بگويم چرا" اين همه دير" * يا چرا اين همه زود؟اين همه دير براي به صرافت چاپ كتاب افتادن يا اين همه زود براي رفتن؟
رفتن مردي كه سفرش هم آرام وبي صدابود مثل خودش.وكوچش مثل حضورش نرم بودوبي اعتنا ،پذيرفتني بود و فروتنانه.بي كوچكترين واكنشي جدالي وجنجالي.مردي كه مي دانم خود را متواضعانه تسليم مرگ كرد بي ذره اي آرزو وسرسوزني افسوس وبي هيچ بغضي درگلو آنچنانكه شيوه ي زيستنش بود.
واما براي ما كه نبودش را بر نمي تابيم با مرگش چيزي شبيه آشنا زدايي را عملاًآموخت چيزي مانند خرق يك عادت ديرينه.
و اين بار كه درانجمن داستان گرد هم جمع مي شويم روي يكي از صندليهاي سپيد جاي مردي خاليست كه پا روي پا مي انداخت وسر به پايين وباكليد هاي توي دستش بازي مي كردواگر ملتمسانه تقاضاي اظهار نظري مي كرديم متواضعانه با ته لهجه ي سيرجانيش درسهاي بزرگي را به آرامش برايمان زمزمه مي كرد.مردي كه عظمت روحش مانع از اين بود كه بخواهد ورد زبانها بيفتد وحتي ديده شود.
در مقابل اين همه انسانيت وفروتني سر كرنش بر زمين مي ساييم وقدر يكديگر را بيش از پيش مي دانيم وباورمي كنيم كه "ناگهان چقدر زود دير مي شود"** . .
*- عنوان كتاب زنده ياد محمد علي مسعودي
* * - شعري از قيصر امين پور
یادداشتی از رضا شمسی -شاعر
یادداشتی از رضا شمسی -شاعر
عجب روز شومی است این پنجم دی ماه، حکایت غربت است درست غروب پنجم دی بود و من داشتم به یادداشتی فکر می کردم که قرار بود برای همین ستون بنویسم. می اندیشیدم به آثار هنری و هنرمندانی اشاره کنم که حادثه تلخ پنجم دی ماه دل و جانشان را لرزاند و هرکدامشان به فراخور حال و حرفه خویش اثری آفریدند که دژخیمی زمین و زمان را به تصویر می کشید و با ز می اندیشیدم که نمی دانم می خواهم از چه کسی یا کسانی بپرسم: آخر مگر ما در کدامین سرزمین فراموش شده زندگی می کنیم که احدی حتی گزارش هنرمندانش را از یک فاجعه طبیعی نمی بیند، نمی خواند یا حتی نمی خواهد که ببیند و بخواند؟
صد در صد خیلی ها، خیلی بیشتر از من اما من خود در حدود سی اثر در خور را با همان مضمون که گفتم می شناسم که در آن بحبوحه از خون دل خلق شد ولی در این چند سالی که گذشت فرصت و شرایطی مهیا نشد تا عرضه شود به عبارتی چه بسیار آثار هنری که از میان رفت و نابود شد.
حالا در این دریغا دریغ، در همان لحظه ای که در شومی حادثه پنجم دی ماه و در پی آمد های شوم ترش غرق بودم درست غروب همان پنجم دی ماه خبر از میان رفتن محمد علی مسعودی را هم شنیدم. این بار و در این مصیبت صحبت از متلاشی شدن هستی یک هنرمند بود.
محمد علی مسعودی هم ما را به خود واگذاشت. تنهامان گذاشت چرا که این روزها هر که می میرد فاعل کار است. خود نمی میرد، بیهودگی زندگی را به رخ ما می کشد و خودش می رود. به خصوص این که آن سفر کرده مسعودی باشد، یعنی انسانی؛ نزدیک به کمال انسانی. از آن گونه انسان ها که در پندارشان فهم و ادراک و شعور موج می زند و موج ها به درون خود بر می گردد آن ها که گفتارشان سراسر شعر است و رنگ کلماتشان آبی است آن ها که کردارشان میدان عمل را برای کس دیگری نه تنها تنگ نمی کند که میدان را برای دیگران فراخ تر هم می خواهند و او از این دسته بود چرا که با «زیبایی» الفتی داشت و با هنر معاشقه ای کرده بود و درست به همین دلیل خیلی ها نمی شناختندش و از جمله مشاهیر به حساب نمی آوردندش. در زمانه ای که عصر غربت زیبایی است، شما بگویید از دست رفتن چنین انسانی برای ما که زندانیان این زمین و زمانیم دلتنگی نمی آورد؟
عجب روز شومی است این پنجم دی ماه، حکایت غربت است درست غروب پنجم دی بود و من داشتم به یادداشتی فکر می کردم که قرار بود برای همین ستون بنویسم. می اندیشیدم به آثار هنری و هنرمندانی اشاره کنم که حادثه تلخ پنجم دی ماه دل و جانشان را لرزاند و هرکدامشان به فراخور حال و حرفه خویش اثری آفریدند که دژخیمی زمین و زمان را به تصویر می کشید و با ز می اندیشیدم که نمی دانم می خواهم از چه کسی یا کسانی بپرسم: آخر مگر ما در کدامین سرزمین فراموش شده زندگی می کنیم که احدی حتی گزارش هنرمندانش را از یک فاجعه طبیعی نمی بیند، نمی خواند یا حتی نمی خواهد که ببیند و بخواند؟
صد در صد خیلی ها، خیلی بیشتر از من اما من خود در حدود سی اثر در خور را با همان مضمون که گفتم می شناسم که در آن بحبوحه از خون دل خلق شد ولی در این چند سالی که گذشت فرصت و شرایطی مهیا نشد تا عرضه شود به عبارتی چه بسیار آثار هنری که از میان رفت و نابود شد.
حالا در این دریغا دریغ، در همان لحظه ای که در شومی حادثه پنجم دی ماه و در پی آمد های شوم ترش غرق بودم درست غروب همان پنجم دی ماه خبر از میان رفتن محمد علی مسعودی را هم شنیدم. این بار و در این مصیبت صحبت از متلاشی شدن هستی یک هنرمند بود.
محمد علی مسعودی هم ما را به خود واگذاشت. تنهامان گذاشت چرا که این روزها هر که می میرد فاعل کار است. خود نمی میرد، بیهودگی زندگی را به رخ ما می کشد و خودش می رود. به خصوص این که آن سفر کرده مسعودی باشد، یعنی انسانی؛ نزدیک به کمال انسانی. از آن گونه انسان ها که در پندارشان فهم و ادراک و شعور موج می زند و موج ها به درون خود بر می گردد آن ها که گفتارشان سراسر شعر است و رنگ کلماتشان آبی است آن ها که کردارشان میدان عمل را برای کس دیگری نه تنها تنگ نمی کند که میدان را برای دیگران فراخ تر هم می خواهند و او از این دسته بود چرا که با «زیبایی» الفتی داشت و با هنر معاشقه ای کرده بود و درست به همین دلیل خیلی ها نمی شناختندش و از جمله مشاهیر به حساب نمی آوردندش. در زمانه ای که عصر غربت زیبایی است، شما بگویید از دست رفتن چنین انسانی برای ما که زندانیان این زمین و زمانیم دلتنگی نمی آورد؟
یادداشتی از مجیدرفعتی -معمار و استاد دانشگاه
مجیدرفعتی
به قاصدکی فکر می کنم
که باد به هوایش سپرد
پیش از آنکه خبرش را بازگوید
روشن است که عیارش را نمی شناسند آنانکه در تاریکی نگاه خود عادت کرده اند به مگس هائی که بر عرصه سیمرغ نشسته اند. عادت کرده اند به عکس هائی که پشت مجلات چاپ می شود و کوتوله هائی که مرتب از سن ها بالا می روند تا پیوسته در معرض دیدباشند و موضوع گفت وشنید.
آنکه فتیله چراغ خود راروشن می کند و در سرپناه کوچه ای بن بست از همه ی تعریف ها و تمجیدها پناه می جوید وبغض ناشناخته بودن را بر های و هوی رسوای شهرت ترجیح می دهد بزرگمردی است که در دنیای کوچک رسم ها و رسمیت ها نمی گنجد.
آنکه سر در چاه درون خود دارد و طعام از سفره های روشن اعماق می خورد هرگز نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند و دستی را که با قلم نوشتن متبرک شده است را به دستگیره هیچ دری نمی گیرد که بر پاشنه بی عدالتی بچرخد و به فضای بی حرمتی باز شود.
فروتنی بر کشیده «محمدعلی مسعودی» چنان رشک انگیز است که آنها را جز با دستنوشته های تلنبار شده و حرف های نگفته اش نمی توان سنجید. نمی دانم چگونه می شود اینهمه دانستن را در کسوتی از ندانستن پنهان کرد و جز با لبخندی مهربان وسکوتی آرام با دنیا مواجه نشد.
آنکه می اندیشد در دنیای اندیشه هایش زندگی می کند و اعتنایی به بلاهت پر زرق و برق اطراف ندارد پنداری شخصیت داستان خویش است داستانی سحرآمیز با فرشته ای غریب که به جای پرواز برفراز سر آدم ها شانه به شانه ی آنها راه می رود و پا در رکاب دوچرخه دارد که چرخ هایش تاهمیشه در خاطر خاطره ها خواهد چرخید.
به قاصدکی فکر می کنم
که باد به هوایش سپرد
پیش از آنکه خبرش را بازگوید
روشن است که عیارش را نمی شناسند آنانکه در تاریکی نگاه خود عادت کرده اند به مگس هائی که بر عرصه سیمرغ نشسته اند. عادت کرده اند به عکس هائی که پشت مجلات چاپ می شود و کوتوله هائی که مرتب از سن ها بالا می روند تا پیوسته در معرض دیدباشند و موضوع گفت وشنید.
آنکه فتیله چراغ خود راروشن می کند و در سرپناه کوچه ای بن بست از همه ی تعریف ها و تمجیدها پناه می جوید وبغض ناشناخته بودن را بر های و هوی رسوای شهرت ترجیح می دهد بزرگمردی است که در دنیای کوچک رسم ها و رسمیت ها نمی گنجد.
آنکه سر در چاه درون خود دارد و طعام از سفره های روشن اعماق می خورد هرگز نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند و دستی را که با قلم نوشتن متبرک شده است را به دستگیره هیچ دری نمی گیرد که بر پاشنه بی عدالتی بچرخد و به فضای بی حرمتی باز شود.
فروتنی بر کشیده «محمدعلی مسعودی» چنان رشک انگیز است که آنها را جز با دستنوشته های تلنبار شده و حرف های نگفته اش نمی توان سنجید. نمی دانم چگونه می شود اینهمه دانستن را در کسوتی از ندانستن پنهان کرد و جز با لبخندی مهربان وسکوتی آرام با دنیا مواجه نشد.
آنکه می اندیشد در دنیای اندیشه هایش زندگی می کند و اعتنایی به بلاهت پر زرق و برق اطراف ندارد پنداری شخصیت داستان خویش است داستانی سحرآمیز با فرشته ای غریب که به جای پرواز برفراز سر آدم ها شانه به شانه ی آنها راه می رود و پا در رکاب دوچرخه دارد که چرخ هایش تاهمیشه در خاطر خاطره ها خواهد چرخید.
یادداشت محمد حسن مرتجا-شاعر
به مناسبت پرواز نویسنده گرانقدر، محمدعلی مسعودی
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
تخیل و تفکرم شدت می گیرد، تا او را در سکانسی از حضورش در جانم باز یابم و به تماشایش بنشینم. هم از این رو یاد می آورم در شب قصه و شعری در سالن عماد کرمان که مالامال جمعیت بود وقتی مسوول جلسه او و من و چند نفر را به سوی صندلی های اول هدایت می کرد با چهره ای شرمناک در گوشم گفت: بیا برویم آن آخرها بنشینیم. آخر اومرد صندلی های اول نبود گر چه به حق ارتعاش حضورش از همه ی صندلی ها می گذشت و بالای سِن می رسید کنار جایگاه سخنرانی –ولی چه فایده او از آن دسته از ادیبان این مرز و بوم بود که با ندیدن، دیدن را ورز می داد و به او شکل و حجم می داد. ندیدن و
نخواستنی که ناگاه او را به متن دل ها می کشاند تا به آن چشم های غم گرفته بگوید: هه قصه، جون آدم را می گیرد تا نوشته شود.
سختگیر بود و جدی و ندای سال های بسیاری را که در حیطه ی روشنگری و تفاوت و مستقل بودن و گوهر وجود خود را حراج نکردن، می گذراند، او را به جایگاهی رسانده بود که شایسته ی معلمی و تعلیم داستان نویسی به علاقمندان قصه کرده بود. علاقمندانی که اکثراً جوانان شورمندی بودند که با حس ناخودآگاهشان می فهمیدند که از جنس دیگری است برای همین هم شیره ی جانش را بی دریغ به کام تشنه ی آن ها می چکاند.
مردی از ندیدن و نخواستن
مردی که در ستاره ها دست داشت
و اما وسوسه ی چیدن هرگز به جانش نمی آمد
و حالا اما چه زود، چه غیر مترقبه در میانه ی استوای 50 سالگی که انتظار اشارات ناب و بی بدیل او را می کشید ناگاه قلبش، قلب مهربان و هوشمندش و چشم عیب بین و عیب پوشش ایستاد و تمام. تمامی که آغازی بر حضور ناشناخته ی اوست که شناخت را در کمال در خود صیقل داده بود. بی شک فقدان او جبران ناپذیر است، چه در استان کرمان شاید بسیاران قصه بنویسند اما به راستی کدام در جایگاه مسعودی و شریفی قرار می گیرند که احاطه کامل بر روند داستان نویسی از آغاز تا به امروز جز به جز داشته باشند، وسواس و وسواس نوشتن یک داستان چنان در جانش پیله دارد که وقتی داستان را
تمام کند انگار ابراهیم وار آتش را گلستان کرده است. کدام؟! این همه خواندن و خواندن و وقف کردن جان و روح که در آخر این گونه به ناگاه پر بکشد.. به روح پاکش درود می فرستم و می دانم ترکیبی از چند نسل در سکوت او و در کار او غلیان داشت ورنه این همه سلوک و شرافت از کجا سرچشمه گرفته بود. آخرین داستان چاپی اش را همین چند روز پیش در خوانش خواندم، البته در کنار خبر چاپ کتابش (چه دیر...) واقعاً روایت در این داستان چنان گیرا مثل دیگر کارهایش است که تا آخرین لحظه خواننده به حالت تعلیق و نوسان اتفاق را پی می گیرد و مسلماً این گونه کارها نوشته نمی شود جز با
کسب تجربه و به دست آوردن سبک نوشتاری و جان و وجود خود را وقف کردن. امید که کارهایی که در کشو میزش مانده به طرز شایسته با همت خانواده و دوستانش چاپ شود.
تو رفتی
و از این پس جای خالی ات در خیابان
در جلسه های اهل قلم دست بر شانه خسته ما می گذارد و چاق سلامتی می کند.
و می خندید و می گوید: خالی می گردم تا نیمه دوم عمرم را آن گونه که می خواهم پرکنم
سلام و خداحافظ محمدعلی مسعودی
چشمانم را که بر هم گذارم باز تو را می بینم با نگاهی تا مغز استخوانم سکوت می کارد
یادداشتی از احمدعلي صفا-داستاننویس

ساده و بي ادعا
احمدعلي صفا
ساده و صميمي، بيادعا و كمحرف، فارغ از هياهو و جنجال و به اذعان همه دوستانش بهدور از شهرتطلبي.
بياغراق و گزافهگويي كسي را چون او در دانش تئوريك و نقد داستان در استانمان سراغ نداشتم با اين وجود به ندرت حاضر ميشد حتي با اصرار دوستانش تن به مصاحبه با روزنامهها و مجلات بدهد و يا داستان و مطالبش را چاپ كند و عجيب آنكه بعد از اصرار دوستان اولين مجموعه داستانش با عنوان «اين همه دير» زماني در حال انتشار است كه جايش در ميان ما خاليست.
دوستي ما از كتابخانه مسجد صاحبالزمان(ع) سيرجان شروع شد. آنچه كه در او بيشتر مرا شيفته و مجذوب خود ميكرد نه هنر و دانش او كه وارستگياش از دنيا، قلب رئوف، خصايل نيكانساني و مردمدوستياش بود كه تمام كسانيكه با او دوستي داشتند بر اين گفته صحت ميگذارند. بيشك مرور زندگياش بيشتر از خواندن داستانها و مطالبش راهگشايم بود. نمونه يك انسان كامل كه تمام اندوختهاش از دنيا كتابخانه و نوشتههايش بود.
احمدعلي صفا
ساده و صميمي، بيادعا و كمحرف، فارغ از هياهو و جنجال و به اذعان همه دوستانش بهدور از شهرتطلبي.
بياغراق و گزافهگويي كسي را چون او در دانش تئوريك و نقد داستان در استانمان سراغ نداشتم با اين وجود به ندرت حاضر ميشد حتي با اصرار دوستانش تن به مصاحبه با روزنامهها و مجلات بدهد و يا داستان و مطالبش را چاپ كند و عجيب آنكه بعد از اصرار دوستان اولين مجموعه داستانش با عنوان «اين همه دير» زماني در حال انتشار است كه جايش در ميان ما خاليست.
دوستي ما از كتابخانه مسجد صاحبالزمان(ع) سيرجان شروع شد. آنچه كه در او بيشتر مرا شيفته و مجذوب خود ميكرد نه هنر و دانش او كه وارستگياش از دنيا، قلب رئوف، خصايل نيكانساني و مردمدوستياش بود كه تمام كسانيكه با او دوستي داشتند بر اين گفته صحت ميگذارند. بيشك مرور زندگياش بيشتر از خواندن داستانها و مطالبش راهگشايم بود. نمونه يك انسان كامل كه تمام اندوختهاش از دنيا كتابخانه و نوشتههايش بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)